زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار یغما گلرویی


برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید


کنده می‌شود از جا

هواپیما
مانندِ دلِ من
هنگام دیدن مهمان‌داری
که عجیب شبیه توست

مهمان‌دار می‌شدی اگر
مسافران از تماشایت دل نمی‌کنند
و خلبان حتا
درِ کابین خود را نمی‌بست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لب‌خند
زیر سر پیرمردی خفته بالشت می‌گذاشتی
همه لیوانی آب از تو می‌خواستند
و می‌دانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است

چرا از یادت نمی‌برم؟
چرا تو از پس هر چیزی سرک می‌کشی؟
چرا نمی‌توانم بی‌دغدغه باشم،
مانندِ مسافری که شانه به شانه‌ام خرناس می‌کشد؟
مانندِ همین مگس
که بر ابرهای پشت شیشه نشسته
و اهمیت نمی‌دهد که مقصد
رُم باشد، یا رام‌الله؟
نه عشقی دلش را ناکار کرده
نه در فرودگاه اهانت‌آمیز بازرسی‌اش می‌کنند
و نه مشکل زبان خواهد داشت
چون مگس‌های تمام جهان
به یک زبان سخن می‌گویند

در دوهزار پایی کنار توام
حتا وقتی همان مهمان‌دار
با لب‌خند می‌پرسد:
«ـ چای یا قهوه؟»
و من
با خاطره‌ی چشمانت
قهوه‌ی تلخ می‌نوشم


از سر گذشته ها


تو سیب گلابی
در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم
دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات

تلخیِ شیرین،
با فرهاد کاری کرد
که ترجیح داد از خون‌ریزی مغزی بمیرد
و کشش کهربایی تو
مرا به سمتِ معنا کردن جهان برد

از کتابی به کتابی کوچِیدم
گریختم از ترانه‌های ترسو
و پس زدم آغوش‌هایی را
که هزار نئون چشمک‌زن در برشان گرفته بود
دلم را در شیشه‌ی الکل انداختم
و پیله‌ای از رؤیا بافتم به دور خود
برای بدل نشدن به مردی که دیوانه‌وار
با دندانش جلدِ کاندومی را پاره می‌کند

فکر می‌کردم
جهان آن قدر بزرگ است
که بشود با شعر دگرگونش کرد
پس شعار دادم به جای شعر نوشتن
و در هپروت خود را بر سکوی خطابه‌ای دیدم
در احاطه‌ی کرور کرور گرسنه
که می‌خواهند طشتِ حاکم را
از بام ملوکانه‌اش پایین بی‌اندازند
دل‌خوش بودم به این که تو تماشاگرِ منی
پس به دست گرفتم گیتار ویکتورخارا را
با رؤیای این که صدایش
پینوشه را از خواب خوش بپراند
چه دیر فهمیدم
باب دیلن حتا کالایی‌ست
که در حجره‌ی لاله زاری‌های نیویورک
دست به دست می‌شود

به پاکی زنده‌گی می‌اندیشیدم در آغازِ سفر
و حقیقت
به کثیفی مستراح‌های بینِ راهی بود

تو سیب گلابی
در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم
دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات

از جناحی به جناحی پریدم
چون گنجشکی که بلوط جهان را
شاخه به شاخه می‌شناسد
بر هر شاخه اما
آواز خود را خواندم
و سر باز زدم از بلعیدن کرم‌هایی
که خود را مالکِ درخت می‌دانستند
آواز خود را خواندم
با نت‌هایی که عطرِ نام تو را داشتند
پس قفس را شناختم
و کشف کردم آزادی را
به دخمه‌ای دو قدم در دو قدم
که هیج جمله‌ای نداشتم
برای نوشتن بر دیوارهایش

با هر چکی که خوردم
یک تار موی مادر سپید شد
و پدر سیگار دیگری گیراند
برای خود
دانستم اگر روزی
جهانی شایسته‌ی انسان بسازیم هم
دیگر نه موی مادر سیاه می‌شود
نه سرفه‌های پدر آرام می‌گیرند

فهمیدم که مارکس و مسیح و گاندی
سه‌ قلوهایی بودند
که می‌خواستند از پرورشگاهِ جهان بگریزند
سه‌ قلوهایی که به دست هم‌کلاسی‌هاشان کشته شدند
تا بدل به تندیس‌هایی شوند
در ورودی این پرورشگاه
تندیس‌هایی که قاتلان بناشان کرده‌اند

تف انداختم بر سردر تمام احزاب
و لحافی چهل‌تکه دوختم از پرچم همه‌ی کشورها
برای به خواب رفتن در به‌دری‌هایم
پس صادر کردم مانیفست خصوصی خود را
در میتینگی تک‌نفره:
من عاشقم
پس هستم

تو سیب گلابی
در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم
دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات

قدم به زمستان گذاشتم در نوجوانی
و هنگامی که دوستان زیر هجده سالم
فیلم های پورنو را دوره می‌کردند
به آغوش تو اندیشیدم در سرما برای گرم شدن

چشمان تو گالری نقاشی بود
اما من فرصت نداشتم
برای بلعیدن این همه زیبایی
چرا که باید می‌دویدم دنبال اتوبوسی به نام زنده‌گی
که بی‌ترمز از مقابل هر ایستگاهی می‌گذشت
می‌خواستم با کفش‌های کتانی‌ام
نظم جهان را به هم بزنم

باید انتخاب می‌کردم گرازی وحشی باشم
که تن می‌دهد به گلوله‌ی یک دهقان
در شبیخونش به مزرعه‌ی سیب زمینی
یا خوکی بی‌آزار که در مدفوع خود زندگی می‌کند
غذا می‌خورد
بچه می‌سازد
و می‌میرد

لقمه‌های نان را دزدیدم از دهان شیری که
بندهای انگشت مرا می‌بلعید یک به یک
تا دیگر نتوانم قلم به دست بگیرم
پس شکل مشت به خود گرفتند
دست های بی‌انگشت من
و بالا آوردم آن‌ها را در حوالی میدان مجسمه
کنار مردی گلوله خورده
که خونش آرام آرام سرخابی می‌کرد
آبِ حوض میدان را
و بار دیگر ملاقات کردم آزادی
دراتاقِ تمشیت

باور نداشتم به ناکوک بودن ترازوی جهان
مانند سموری که باور ندارد
پالتو پوست شدن را
و درختی که
خواب کتاب‌خانه شدن نمی‌بیند

جهان غلط بود
و من نتوانستم درست دوستش بدارم
و پاک‌کنی نداشتم
برای پاک کردن شعرهایی که می‌خواستند
زندگی را با چاقو
بین انسان‌ها قسمت کنند

تو سیب گلابی
در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم
دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات

منزوی شدم
چون موش کوری که در دالان دست‌ساز خویش
جا به‌جا می‌شود
و خورشید
ترجیع‌بنده تمام آوازهای اوست

می خواستم قزل‌آلایی باشم
که سرچشمه‌ی رودها را به جنگ می‌طلبد
نه ماهی آکواریومی
که از شیشه‌ای به شیشه‌ای می‌رود
مدفوع خود را می‌بلعد در بی‌غذایی
و شک نمی‌کند که زنده‌گی
شاید چیز دیگری باشد

جا عوض کردم با سایه‌ام
و تعقیب کردم او را
در سوت و کوری کوچه‌ها،
مانند مار بوآیی که دم خود را بلعید
و آرام آرام به سمت سرش پیش می‌آید
پس سایه‌ام
مرا به تماشای کودکی‌ام برد
و نشان داد بند نافم را
که تا ناف کورش کبیر ادامه داشت
بند نافی به بلندی یک تاریخ
که بعد از تولدم
مامای کوری به کوچه‌اش انداخته بود
تا سگان کوچه‌گرد گرسنه نخوابند

تاریخ من توده‌ی خونینی بود
که سگان آن را
در پوزه‌های خویش تکه‌تکه کردند

دوباره به آغوش تو برگشتم
بعد از رقصیدن بر سیم خاردارها
چون کودکی کتک‌خورده از مادر خود
که جایی جز آغوش او ندارد
ای مادر و معشوقه‌ی توامان
که نظم تمام قبله نماها را بر هم می‌زنی
جهان کوچک‌تر از آن است
که تو را گم کنم
تو پنجره‌ای رو به مدیترانه‌ای
و ترانه‌ای که هزار جایزه‌ی گِرَمی را
درو خواهد کرد
دیواری هستی میان من و مرگ
و گلی که پاییز از عطرش
پا سست می‌کند

تو سیب گلابی
در دست‌های بایر من هستی
و من می‌خواهم
دو حبه ترانه شوم

در چای زنده‌گی‌ات...


چشمان‌ِ او آبروی‌ جهانند...


در سرزمین‌ِ من‌ ،

نقاشان‌
به‌ ردیف‌ِ تبه‌کاران‌ بر شمرده‌ می‌شوند
و در آن‌ پرده‌های‌ نقّاشی‌ را به‌ پوسیدن‌ محکوم‌ می‌کنند
اگر از هر چه‌ جُز دروغ‌ سخن‌ بگویند !
شکوه‌ِ اندام‌های‌ شیله‌ را
خطّی‌ گستاخ‌ می‌کشند
و باکره‌گان‌ِ آوینیون‌
با پیچه‌ در انظار ظاهر می‌شوند !
شولای پوشانده‌ شده‌ بر تن‌ِ زنان‌ِ قهوه‌رنگ‌ِ گوگَن‌
سیاه‌تر از شولای زنان‌ِ مهتابی‌ِ رِنوآر نیست‌ ،
چرا که‌ در سرزمین‌ِ من‌
تبعیض‌ِ نژادی‌ وجود ندارد !

میکل‌آنژ می‌باید داوودِ خویش‌ را
زیرجامه‌یی‌ از سیمان‌ بسازد
و به‌ پرده‌ی‌ آفرینش‌
ردایی‌ بلند بر تن‌ِ حوّا وُ ابوالبشر کند
مگر خدایان
صیغه‌ی‌ محرمیت‌ را رخصتی‌ دهند !

در سرزمین‌ِ من‌ چندان‌ که‌ به‌ خانه‌یی‌
قلم‌مویی‌ در رنگ‌ می‌شود
بادِ در گذر درنگ‌ می‌کند
و چهره‌ می‌چسباند بر شیشه‌ی‌ دریچه‌ی‌ نقّاش‌
تا وقوع‌ِ گناهی‌ کبیره‌ را خبرچین‌ باشد !

چنارهای‌ سرزمین‌ِ من‌ غمگینند
چرا که‌ دیری‌ست‌ نقّاشان‌
با چشمان‌ِ غم‌زده‌ در آنان‌ می‌نگرند
به‌ هاشور زدن‌ِ هزارباره‌ی‌ طرح‌های‌ تکراری...‌
در دیاری‌ که‌ ونوس‌هایش‌
پُشت‌ِ طاقه‌های‌ سیاه‌ِ پارچه‌ پنهانند !

سرزمین‌ِ من‌ ،
سرزمین‌ِ نقّاشان‌ِ طبیعت‌ِ بی‌جان‌ است‌ !

×××
به‌ سرزمین‌ من‌ امّا نقّاشی‌ هست‌
که‌ در پستوی‌ خانه‌اَش‌
عریان‌ می‌کند
تقویم‌های‌ قرون‌ِ از سر گذشته‌ ،
آوازهای‌ دسته‌جمعی‌ِ زارعان‌ُ
دست‌های‌ بزرگ‌ِ کارگران‌ ،
زخم‌های‌ دریده‌ی‌ تازیانه‌ وُ
تیرک‌های‌ سُرخ‌ِ سپیده‌ را
بی‌هراس‌ِ زوزه‌های‌ زننده‌ی‌ باد !
پرده‌های‌ او سرپوش‌ِ سیاه‌ِ خدایان‌ را گردن‌ نمی‌دهند
چرا که‌ عریانی‌ را فریاد می‌زنند
بی‌که‌ زنی‌ در آن‌ها برهنه‌ شده‌ باشد !
به‌ سرزمین‌ِ من‌
نقّاشی‌ هست‌
که‌ کودکان‌ را
بارانی‌ از فانوس‌ می‌باراند
و رنگین‌کمانی‌ از بادبادک‌ هدیه‌ می‌دهد
تا سیاهی‌ِ شب‌ را
ریش‌خندی‌ نثار کند !
او را یارایی‌ِ تقسیم‌ِ یک‌ تکه‌ نان‌
میان‌ِ تمام‌ِ سفره‌های‌ خالی‌ِ جهان‌ است‌ !

به‌ هر ضرب‌ِ قلم‌مویش‌
بی‌خواب‌ می‌کند خدایانی‌ را
که‌ از تمامی‌ِ رنگ‌ها
تنها سیاه‌ را می‌شناسند
و سیاه‌ را به‌ کار می‌برند
در قتل‌ِعام‌ِ زیبایی‌ها !

او ترسیم‌ می‌کند برادرِ مرا
که‌ به‌ دست‌مالی‌ پَلَشت‌
غبار از شیشه‌ی‌ رانه‌ها می‌گیرد
و راکبان‌ِ این‌ همه‌ رانه‌ را
که‌ چشم‌ به‌ انگشت‌ِ اشاره‌ی‌ پاسبان‌ها دارند !
(در سرزمین‌ِ من‌
پاسبان‌ خداوندگارِ رنگ‌ِ چراغ‌هاست‌!)

او ترسیم‌ می‌کند خواهرِ مرا
که‌ در کنارِ اتاقک‌ِ تلفن‌
سقّز می‌جَوَد
وَ چشمکی‌ حواله‌ می‌کند به‌ هر عابر !

ترسیم‌ می‌کند پدرم‌ را
که‌ تا کمر خَم‌ شُده‌ در انبانی‌ از زباله‌
به‌ جُست‌ُ جوی‌ نان پاره یی‌
و دست‌ِ قد کشیده‌ی‌ مادرم‌ را
از زیرِ چادرِ سیاهش‌
به‌ التماس‌ِ یک‌ اسکناس‌ !

به‌ سرزمین‌ِ من‌ نقّاشی‌ هست‌
که‌ تمام‌ِ درمانده‌گان‌ دوستش‌ می‌دارند...
و دوستش‌ می‌دارند تمام‌ِ خیابان‌خواب‌ها ،
تمام‌ِ خاکسترنشینان‌ ،
و تمام‌ِ آواره‌گانی‌
که‌ به‌ عمرِ خویش‌ یک‌ پرده‌ی‌ او را نیز به‌ چشم‌ ندیده‌اند
امّا سکوتشان‌ رَدای‌ نعره‌ پوشیده‌ در ضیافت‌ِ آن‌ پرده‌ها !

نقّاشی‌ که‌ از سپیدی‌ِ بوم‌ها آینه‌ می‌سازد
و هر کس‌ را رخصت‌ِ آن‌ هست‌
که‌ به‌ آینه‌هایش‌
تنهایی‌ِ عظیم‌ِ انسان‌ را به‌ تماشا بنشیند !
با عشق‌ها وُ
آرزوها وُ
آرمان‌هایش‌،
با زخم‌ها وُ
دردها وُ
دروغ‌هایش‌،
با سرخوشی‌ها وُ
ستم‌گَری‌ها وُ
ستم‌بَری‌هایش‌!

تمام‌ِ دیوارهای‌ جهان‌
با شوق‌ِ بر خود داشتن‌ِ پرده‌یی‌ از او به‌ خواب‌ می‌روند ،
چرا که‌ پرده‌هایش‌
دیوارها را تبرئه‌ می‌کند از تباهی‌ِ بودنشان‌ !

در سرزمین‌ِ من‌ نقاش‌ِ بزرگی‌ست‌ به‌ نام‌ِ هانیبال‌
که‌ لرزش‌ِ دستاش‌
نبض‌ِ تاریخ‌ِ تبارِ مَرا رسم‌ می‌کند
ـ روزگار گذرانده‌اند بر تیغه‌ی‌ قدّاره‌ها ـ
و چشمان‌ِ او

آبروی‌ جهانند !


شاعر:یغما گلرویی