زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار فریدون مشیری



سرنوشت...


جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

 

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

 

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

 

 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

 

گر من به تنگنای ملال آور حیات

 

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

 

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

 

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

 

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

 

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

 

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

 

 بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

 

محکم بزن به شانه من تازیانه را .



خفقان...


مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟


در آیینه ی اشک...


بی تو سی سال , نفس آمد و رفت ,

این گرانجان پریشان پشیمان را .

کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک ,

پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز .

شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد ,

در دل خویش گریست .

نشد از گریه سبک بار هنوز !

آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا ,

چون گلی , با ریشه ,

از زمین دل من کند و ربود ;

نیمی از روح مرابا خود برد .

نشد این خاک به هم ریخته , هموار هنوز !

ساقه ای بودم , پیچیده بر آن قامت مهر ,

ناتوان , نازک , ترد ,

تند بادی برخاست ,

تکیه گاهم افتاد ,

برگهایم پژمرد ... .

بی تو , آن هستی غمگین دیگر ,

به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟

روزها طی شد از تنهائی مالامال ,

شب , همه غربت و تاریکی و غم بود و , خیال .

همه شب چهره ی لرزان تو بود ,

کز فراسوی سپهر ,

گرم می آمد در آینه ی اشک فرود .

نقش روی تو , درین چشمه , پدیدار هنوز !

تو گذشتی و شب و روز گذشت .

آن زمان ها ,

به امیدی که تو , بر خواهی گشت ,

می نشستم به تماشا , تنها ,

گاه بر پرده ابر ,

گاه در روزن ماه ,

دور , تا دورترین جاها میرفت نگاه ;

باز میگشتم تنها , هیهات !

چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز !

بی تو سی سال نفس آمد و رفت .

مرغ تنها , خسته , خون آلود .

که به دنبال تو پرپر میزد ,

از نفس می افتاد .

در نفس میفرسود ,

ناله ها میکند این مرغ گرفتار هنوز !

رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم !

بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم !

شوق دیدار توام هست ,

چه باک 

به نشیب آمدم اینک ز فراز ,

به تو نزدیک ترم , میدانم .

یک دو روزی دیگر ,

از همین شاخه ی لرزان حیات ,

پر کشان سوی تو می آیم باز 

دوستت دارم

بسیار ...

هنوز ...