زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار شمس لنگرودی




در باران



بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند

تا برگردی


و دست تکان دهی
.


روبان های سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران می لرزند


روبان های سفید ، پیچیده بر گل سرخ های بی تاب را ببین
!


بر نمی گردند شعرها



پراکنده نمی شوند


به انتظار تو در باران ایستاده اند


و به لبخندی ، به تکان دستی ، دلخوشند !




تو نیستی


می توانم


چهار فصل را مجاور هم


بر چهار صندلی لهستانی بنشانم


و بشنوم که حرف حساب شان چیست



میتوانم


پای پرستویی را ببینم


خمیر گل سوسن را ورز می دهد.


سنجاقکی که کلاهش را


به سمت خوشه ی پروین تاب میدهد


و با همگان وداع می گوید.


پرچم هایی بر شانه ی لک لک ها


که سرود خوانان به قصر دوالپاها می روند.


می توانم


دانه های ستاره ها را برشته کنم


ودر جیب زنجره ها بریزم


که ترانه ی غمگین نخوانند.


اما قادر نیستم بدانم توکجایی


اکنون که هوا تاریک است


و شغال ها تند تند


اسلحه شان را در بوته های سیاه جاسازی میکنند.


می دانم اکنون آفتاب


کجا نشسته چه فکر میکند


اما تو چنان نیستی


که من به حضور خود در آینه نیز شک می کنم.


آه که چقدر این دو روزه ی زندگی مشکل داشت.


نزدیک

با خالکوب ستاره ها


برتاریکی دست ها


عابران به سوی تو بال می زنند


می آیند


تا در حیاط خانه ی تو


گل های پژمرده ی خود را بکارند


و تو از راهی می رسی


که پریشانی دور می شود...


تو اینهمه نزدیک بودی و اینهمه دور به نظر می رسیدی!


پس پلک هایمان بودی، و دیده نمی شدی!


درهایت را باز کن


ما ایستاده ایم


خیابان های تو ما را پیش می برد


ما می آئیم


تا جای واژه نارنج نارنج


و جای هوا هوا بنشانیم


و در شعری زنده شناور باشیم...


تو نخستین حرفی


که نخستین برگ های بهاری به زبان می آرند


نخستین نانی


که پس از جنگی شوم


از تنور دهکده ای خارج می شود


نخستین نامی


که بر بچه ی زندگی می گذاریم...


در هایت را باز کن


ما می آئیم


با عکس جوانی تو


در جیب پاره مان


و هر چه که نزدیک تر می شویم


تو جوان تر و زیباتر می شوی


درهایت را باز کن


هر چه نشانه است در کف مان


خانه ی توست


ای آزادی!

لحظه موعود
... محبوب من


که ثانیه ها را دور میزنی


و لحظه ی موعود میرسی


هیچ چیز جهان بی اثرنیست


جز بهشت


که به دوزخ خود خو کردیم .


به نام آنکه تو را زیباتر می کنند


چه زشتی ها که نکردند زندگی !...





-------------



نیامدی



صبح


سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید


تونیامدی


گنجشک های منتظر


دور خانه ی من نشستند


و به هر سایه به خود لرزیدند


تو نیامدی


شعر از دلم به دهانم


از لب هایم به دلم پر کشید


تو نیامدی


آفتاب


از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید


تو نیامدی.


مه میداند


که باید برخیزد


و به خانه ی خود بیاید


در سینه ی من