زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار استاد اشکان شاپوری بزرگ (پادشاه شعر)







.قرنطینه.

چقدر حالم بده بی تو دارم اینجا تلف می شم

برم هر جای شهر بازم با یاد تو طرف می شم


از هر جا رد شدم با تو، تو کل شهر سرشاری

من از تو خاطره دارم، تو از من خاطره داری


یروز خوبو یه شب خسته دیگه حالم مشخص نیست

تلافی کردی با رفتن، عزیزم این عذاب بس نیست؟


نمی گی با خودت این مرد چه کاراییو واسَت کرد

با درده رفتنت عشقم شهیدم کن ولی برگرد


هجوم خاطراته تو برام مرگو مسلم کرد

عزیزم دیدنه عکست فقط یاد تورو کم کرد


با فکر رفتنت هر شب منو بردی قرنطینه

تمام درد من اینه که زندونت یه تسکینه



.آخر نفهمیدی چرا تنهام.

چشمامو رو حاله خودم بستم،از بس عذابت با منه هر شب

 یاد تو وو عشقت یه عمریه، بی وقفه دارم می زنه هر شب


یک مرد هر لحظه پر از درده، وقتی که با یاد تو می شنیه

تنهاییو، بغضو، غمو دوری حالا تمومه زندگیش اینه


مردی که ترکش کردیو رفتی حالا داره می میره این گوشه

تو لحظه های آخر عمرش تنها فقط عکست جلو روشه



یک عمر رفتی واسه برگشتت من بی قرارو واسطه بودم

هرگز نتونستی بفهمی که، من عاشق اون رابطه بودم


 از کی بپرسم حالتو وقتی به هر کسی گفتی ازش خستم

عشقم کجایی تا ببینی که من بی تو وو دستات همش خستم


احساسه تنهایی نکردی تا حسم کنی که چی ازت می خوام

رفتیو ترکم کردی اما تو، آخر نفهمیدی چرا تنهام


از شدت شب گریه بی حالم، حتی نمی تونم بگم زندم

از بس عذابت با منه هر شب، تنها فقط چشمامو می بندم




.تباهی.

یه حسه بدی بود تو رفتنت یه حسی که قلبمرو نابود کرد

یه حسی که منرو به آخر رسوند همه زندگیه منو دود کرد


شبایی که شعرام یادت میان چجوری دلت تنگ می شه برام؟

همه زندگیمو گرفتی ازم بگو تا کجا با تو من را بیام


تباهیو تنهاییو بی تنی همه سرنوشت منو دس گرفت

نبودت کنارم منو آب کرد ازم زندگی کردنو پس گرفت


به جز من که درگیره این فاصلم کیه که برات بی قراره همش

کی جز من می تونه بمیره برات بزاره بگیری غرورو ازش


چه احساس خوبی برام ساختی چه احساس خوبی برات ساختم

شکستم غرورمرو این قلبمو چقدر عاشقانه بهت باختم


تو رفتیو تنهایی منرو شکست فقط شب به درد دلم گوش کرد

کسیکه به من عاشقی یاد داد منو خیلی ساده فراموش کرد


می دونی نبودت منو پیر کرد؟ نبودت شدش بدترین مشکلم

تو که زنده موندیو من مرگمو با چشمام دیدم عزیز دلم



.این رسم رفاقت نیست.

این رسم رفاقت نیست اینکه بری از پیشم

اینکه اینو می دونی تنها تر از این می شم



حسه تو یه چن وقته اونجوری که باید نیست

 تو خوبیو آرومی، حالت مثه من بد نیست


هر ثانیه تشویشه...این خونه بدونه تو

هر ثانیه می میرم... دیوونه بدونه تو


این زندگی، این خونه، بعد تو پر درده

چیزی که تو می بینی تنهاییه یک مرده


انگار دلت رفته سمت کسی غیر از من

باشه برو حرفی نیست ، سخته باوفا بودن


تو خیلی بدی کردی این رسم رفاقت نیست

حسی که بهم داری چیزی به جز عادت نیست


تو خیلی بدی کردی این رسم رفاقت نیست

                   حسی که بهت دارم بر حسب یه عادت نیست




سفر داره شروع میشه (از شاهکارهای استاد اشکان شاپوری)


سفر داره شروع میشه دارم میرم از این خونه

کسی جز تو نفهمیده کسی جز تو نمیدونه


به سمتم بوسه می فرستی ، قطار داره میره کم کم

تموم ریلا بعد از تو، به غربت می رسن عشقم


مسیرم رو به بن بسته، نمی دونم کجا میرم

تو داری دست تکون میدی، به منکه بی تو می میرم


چقدر آشوبو غمگینی مثه بی تابیه این مرد

می فهمم زیر لب می گی یه لحظه صبر کن، برگرد


تو می مونیو من تنها میرم تا ختم این دنیا

دارم میرم ولی قلبم می مونه پیش تو اونجا


تو می مومنیو من میرم، میرم تا مرز ویرونی

منو این راه بی برگشت، توو چشمای بارونی


داره می لرزه پاهام از شروع این سفر بی تو

چقدر سخته که می دونیم هنوزم عاشقیم هر دو


صدای آخرین سوت قطار میادو من میرم

یادت باشه که این عشقو من از تو پس نمی گیرم


با اون چشمای بارونیت داری می گی:خداحافظ

چقدر سخته که می دونیم نمی بینیم همو هرگز


تو با چشمای بارونی تکو تنها تو ایستگاهی

دارم میرم خداحافظ، به یاد من بیفت گاهی


قطار دور می شه وو چشمات هنوز خیرس به سوی ریل

می دونم بعد من عشقم می شی از زندگی بی میل


فقط این ریلا می دونن که تنهاییه مرد چیه

که درده مردی که تنها شکستو گریه کرد چیه


اشعار مهدی اخوان ثالث


مهدی اخوان ثالث


ییلاقی...

شور ِ شباهنگان،
شب ِ مهتاب
غوغای غوکان
برکه ِ نزدیک
ناگاه ماری تشنه، لکی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک


به دیدارم بیا هر شب...
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

شعری از شاملو

احساس‌می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌یِ این شوره‌زارِ یاس
چندین هزار جنگلِ شاداب ناگهان
می‌روید از زمین
آه ای یقینِ گم‌شده ، ای ماهی‌یِ گریز
در برکه‌هایِ آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام
اینک ! به سِحرِ عشق
از برکه‌هایِ آینه راهی به من بجو

احمد شاملو

دفتر اشعار حسین پناهی


اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

 چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

جاودانگی عشق
به آتش نگاهش
اعتماد نکن !
لمس نکن !
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند،
به سرزمینی بی رنگ !
بی بو و ساکت
آری،
 بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو !
اگر خواستار جاودانگی عشقی

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

شعر ابله
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسه ی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

شاعری که اندره مالرو بود
آزاد، جسور، شاد
آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسه و سلام و دلداری می‌شود!
در اولین دیدار
با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت!
با گرما و خیال
یا سرما و عشق
پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست
یک لبخند
دو تار مو
وسه سلام
این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می‌شود
در نور باران گور ساده ام

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

پروانه
این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کور بی دست و پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ!

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

می‌آید ها
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید،
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها.
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر می‌آید ها

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

لعنت
بر گردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی ست،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمی‌کند کسی ...
لعنت به شعر و من!

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی می‌گوید
و در تاریکی گم می‌شود.

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

بازی
ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر امدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس می‌زنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است.

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

من و پروانه
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که می‌برد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری
و همچنان..

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

شبنم
به شبنمی‌می‌ماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
می‌لغزد و بر زمین می‌چکد....
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

چنین می‌اندیشم
ایستاده و آرام
به سمت آینه میخزم
با اظطراب دلهره آور تعویض چشم ها
وتازه می‌شود دل
از تماشای دو مروارید درخشان
بر کیسه پاره پوره ی صورتم.
جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!!!!!!
کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟

اشعار حسین پناهی, شعر ابله, شعرهای زیبا و خواندنی

باد ما را با خود برد
باد
پرده ها را آرام تکان میدهد
و ما
بچه های خوش باور
  لب ریز از اضطراب و امید!
زوایای نیمه روشن را به هم نشان می‌دهیم

دفتر اشعار فریدون مشیری



سرنوشت...


جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

 

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

 

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

 

 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

 

گر من به تنگنای ملال آور حیات

 

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

 

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

 

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

 

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

 

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

 

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

 

 بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

 

محکم بزن به شانه من تازیانه را .



خفقان...


مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟


در آیینه ی اشک...


بی تو سی سال , نفس آمد و رفت ,

این گرانجان پریشان پشیمان را .

کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک ,

پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز .

شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد ,

در دل خویش گریست .

نشد از گریه سبک بار هنوز !

آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا ,

چون گلی , با ریشه ,

از زمین دل من کند و ربود ;

نیمی از روح مرابا خود برد .

نشد این خاک به هم ریخته , هموار هنوز !

ساقه ای بودم , پیچیده بر آن قامت مهر ,

ناتوان , نازک , ترد ,

تند بادی برخاست ,

تکیه گاهم افتاد ,

برگهایم پژمرد ... .

بی تو , آن هستی غمگین دیگر ,

به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟

روزها طی شد از تنهائی مالامال ,

شب , همه غربت و تاریکی و غم بود و , خیال .

همه شب چهره ی لرزان تو بود ,

کز فراسوی سپهر ,

گرم می آمد در آینه ی اشک فرود .

نقش روی تو , درین چشمه , پدیدار هنوز !

تو گذشتی و شب و روز گذشت .

آن زمان ها ,

به امیدی که تو , بر خواهی گشت ,

می نشستم به تماشا , تنها ,

گاه بر پرده ابر ,

گاه در روزن ماه ,

دور , تا دورترین جاها میرفت نگاه ;

باز میگشتم تنها , هیهات !

چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز !

بی تو سی سال نفس آمد و رفت .

مرغ تنها , خسته , خون آلود .

که به دنبال تو پرپر میزد ,

از نفس می افتاد .

در نفس میفرسود ,

ناله ها میکند این مرغ گرفتار هنوز !

رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم !

بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم !

شوق دیدار توام هست ,

چه باک 

به نشیب آمدم اینک ز فراز ,

به تو نزدیک ترم , میدانم .

یک دو روزی دیگر ,

از همین شاخه ی لرزان حیات ,

پر کشان سوی تو می آیم باز 

دوستت دارم

بسیار ...

هنوز ...  


با حسین پناهی جاودانه (دفتراشعار حسین پناهی)

اشعاری زیبا از حسین پناهی

حسین پناهی
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان/ نه به دستی ظرفی را چرک می کنند/ نه به حرفی دلی را آلوده/ تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت...

                                                         
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...

جاودانگی عشق
به آتش نگاهش
اعتماد نکن !
لمس نکن !
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند،
به سرزمینی بی رنگ !
بی بو و ساکت
آری،
 بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو !
اگر خواستار جاودانگی عشقی
 
شعر ابله
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسه ی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی

شاعری که اندره مالرو بود
آزاد، جسور، شاد
آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسه و سلام و دلداری می‌شود!
در اولین دیدار
با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت!
با گرما و خیال
یا سرما و عشق
پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست
یک لبخند
دو تار مو
وسه سلام
این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می‌شود
در نور باران گور ساده ام

پروانه
این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کور بی دست و پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ!

می‌آید ها
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید،
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها.
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر می‌آید ها
 
لعنت
بر گردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی ست،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمی‌کند کسی ...
لعنت به شعر و من!

فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی می‌گوید
و در تاریکی گم می‌شود.

بازی
ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر امدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس می‌زنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است.

من و پروانه
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که می‌برد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری
و همچنان..

شبنم
به شبنمی‌می‌ماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
می‌لغزد و بر زمین می‌چکد....
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟

چنین می‌اندیشم
ایستاده و آرام
به سمت آینه میخزم
با اظطراب دلهره آور تعویض چشم ها
وتازه می‌شود دل
از تماشای دو مروارید درخشان
بر کیسه پاره پوره ی صورتم.
جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!!!!!!
کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟


باد ما را با خود برد
باد
پرده ها را آرام تکان میدهد
و ما
بچه های خوش باور
  لب ریز از اضطراب و امید!
زوایای نیمه روشن را به هم نشان می‌دهیم

بعد از تو (فروغ فرخزاد) (اشعار فروغ فرخزاد)



ای هفت سالگی

ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...

دفتر اشعار ایرج جنتی عطایی





سکوت


سکوت کن !

سکوت کن

به یادِ آنکه :

در سپیده جان سپرد/

سکوت کن

سکوت کن

به یاد آنکه :

با امید خلق

مرد/

سکوت کن

به یاد خشمِ آن شهید سربلند/

سکوت کن

به یادِ آنکه :

عاشقانه

زخم خورد/

تو از

سکوت

اگر

به خشم می رسی

سکوت کن




آسمان ابری نیست



آسمان ابری نیست

و زمستان هم ،

دل من اما غمگین است

چشم من اما بارانی .

 

بوی غربت دارد

کوچه ی تنبل پر همهمه مان

بوی هجرت دارد

چمدانِ خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من .

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت ؟

 

بروم

بروم

قایقی از رنج بسازم

و بهاری از عشق

بین ما دریایی ست

که نخواهد خشکید

بین ما صحرایی ست

که نخواهد رویاند

 

من اگر می دانستم

من اگر می دانستم

به کجا باید رفت

چمدانم را می بستم

و از اینجا می رفتم

 

قصد هجرت دارم

دل من می گوید :

دل به دریا بزنم

و به آن شبه جزیره بروم

میوه ی تازه ی امید بچینم

دل من می گوید :

سر به صحرا بزنم

بروم شهر سپیداران

و سپیدیها را

ارمغان آورم، آه

چه خیال خامی دارم ! نه ؟

 

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت

به کجایی که در آن

آسمان ابری باشد

و زمستان هم

دل غمگین اما نه .

 

با تو ام ای یاور

ای دوست

تو اگر سنگر امنیت من بودی

من هوای رفتن را ...

من هراس ماندن را ...

. . . . . . . . . . .

پیش تو می ماندم

و بیابانها را

بارور می کردیم

چه خیال خامی دارم ! نه ؟

 

بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

                          به کجا باید رفت ؟