کارگردان
کاش کارگردان بودم...کاش می شد...
کاش می توانستم با زبان سینما، جهان چشمانت را به تصویر بکشم
و جهان را با این تصویر زیبا زیرورو کنم
کاش می شد رمانتیک ترین فیلم دنیا را بسازم
کاش صاحب عاشقانه ترین فیلم دنیا من بودم
کاش می شد...کاش این رویا حقیقت می شد.
کاش می شد در این فیلم قصه خودم را به تصویر بکشم
قصه مردی تنها که بخاطر تو هر کاری می کند
قصه ای عاشقانه، از تنهایی های خودم، که با فکر تو می گذرد
از شب پرسه ها، بیقراری ها، دلتنگی ها ،غزلگردی ها
گریه ها و شب زنده داری های شاعرانه ام
قصه شاعری که عاشقیو، عاشقانه هایش به تو تعلق داردشاعری که قلمش به عشق تو می نویسد
شاعری که به عشق تو سرپاست و تو درست مثل نفس با او زندگی می کنی.
ببین که چه زیبا در تمام لحظه های من حضور داری
اگر این فیلم را می ساختم تو در تمامی پلان هایش حضور داشتی
تیتراژش را با چشمان تو آغاز می کردم
صدای تو موسیقی اش بود و تو سمفونی تصویری من می شدی
کاش می شد عاشقانه ترین سکانس تاریخ سینما سکانسی باشد که من تو را نگاه می کنم و با چشمانم با تو حرف می زنم...
با دیالوگهای شاعرانه ی فیلم نامه اش تمام ناگفته هایم را به تو می گفتم ،به تو می گفتم:من زاده شدم، تا به چشمانت نگاه کنم و خودم را بشناسم...
می گفتم که چقدر خسته ام
چقدر آسیم سرو پریشانم
چقدر از دنیا دلم گرفته
چقدر افسرده ام
می گفتم...چقدر عاشقانه عاشقم
کاش کارگردان بودم
تا این عاشقانه را می ساختم
تا از من یادگاری باشد برای تو
برای توییکه تمام زندگی منی
فکرش را بکن...عاشقانه ترین فیلم دنیا فیلمی می شد، که سرگذشت من و تو درونش اتفاق می افتد...
تمام آن ماجراها...
گریه ها ،ترس ها،بهانه ها، بوسه های پنهانی، دلشوره ها ،دلتنگی ها،دیوونگی ها....
همان شبهایی که برای دیر آمدنم دلشوره می گرفتی
همان شبهایی که برای گریه سرت را روی شانه های من می گذاشتی
همان روزهای که زیر برف با هم راه می رفتیم و درباره آینده حرف می زدیم
همه و همه دوباره در این فیلم اتفاق می افتاد و برای من و تو آن گذشته ها تکرار می شد.
و من برعکس داستان واقعی در پایان این فیلم به تو می رسیدم
فکرش را بکن ...چه پایان دلنشینی می شد
کاش این فیلم را به سبک خودم می ساختم ،تا قبل از مرگم شاهد آن عاشقانه ای که با تو همیشه آرزویش را داشتم باشم...
همان طوریکه دلم می خواست باشی از تو بازی می گرفتم...
همان عشقی را به تصویر می کشیدم، که همیشه با هم آرزویش را داشتیم...
همان روزهای قشنگ با تمام خاطره هایش...
اما می دانم تمام اینها چیزی جز رویا نیست...
می دانم اینروزها چیزی جز تنهایی با من نیست...
و قصه من و تو تلخ ترین قصه دنیاست و پایان خوشی نداشته و ندارد...
اما هر جای دنیا که هستی اینرا بدان اگر کارگردان بودم قصه خودمان را می ساختم
قصه دلتنگی های تو و خود آزاری های من
قصه مردی را که روزی تمام زندگیت بود...
قصه مردی که شبها با تمام خستگی اش موهایت را می بافت و به تو می گفت: دوستت دارم
قصه مردی که درآخرین روزهای عمرش دوست دارد کارگردان باشد و تو را دوباره ببیند و به تو برسد...حتی در قصه...حتی در رویا
قشنگم این مرد تنها را بخاطر تمام رویا بافیهایش ببخش...
این مرد را ببخش چون امشب آخرین شب زندگی اوست...
من شاعرانه دوستت دارم یاسکم
می خواهم ساده بنویسم
ساده ی ، ساده از جهان چشمانت
در چشمان تو شاعرانه ترین عاشقانه ها پیدا می شوند
چشمان تو شاعرانگی دارد.
نمی دانی ولی من عاشقانه عاشق توام.
عاشقانه، عاشق، تمام بی میلی ها و نامهربانی ها از تو هستم.
من بدی را از تو دوست دارم...
نمی دانی،نمی دانی، ولی من شاعرانه دوستت دارم
تمام من به تو تعلق دارد
تمام فکرهایم
ترانه ها...داشته ها و نداشته ها
تو هر لحظه با اندیشه های من برخورد می کنی و خالق زیباترین شعرهای من می شوی...
آه که به تو رسیدن چقدر زیباست
رفتار تنت ،راه رفتنت، رویایی ترین آرامش است
در این عصری که حتی ماه هم تماشایی نیست تو هنوز تماشایی ترینی...
موسیقی آرام یاسمن ها، در شب با صدای نفس تو به گوش من می رسد
تو از حزن گل های ناشناس خبر داری
غم درختان زخمی را می دانی
تو از ادراک سمفونی های عاشقانه آفریده شدی
دستان کوچک تو در تمام لحظه های زندگی، مرهمی هستند برای زخم های کهنه و ناعلاجم
تو برایم هیچوقت، نه کهنه می شوی و نه رنگ می بازی
تو قشنگ ترین دغدغه زندگی منی...
روح تو عمیق تر از آغوش دریاست
تو ساده تر از بازی ها کودکی من در کوچه باغ های فراموش شده ی اقاقیا هستی
تو راز شقایق و حزنش را می دانی
آخر قصه ی مرا می دانی
تنها نمی دانی،نمی دانی
که من چقدر در کنار تو احساس غرور می کنم
چقدر دوستت دارم
هیچ کلامی نمی تواند عشق من را به تو توصیف کند.
خوشحالم از اینکه یادم رفته که قبل از تو چه کسی بودم.
تمام آدم های بد آنروزهای بی رنگو سرد
تمام روزهای افسردگی که از یاسو نا امیدی پر بودند
همه و همه از یاد من رفتند
با تو دوباره متولد شدم
تمام افسردگی من،کنار تو به پایان رسیده
چقدر فکر کردن به تو آرامش بخش است
ظلمو بدی تمام دنیا را فرا گرفته...اما هنوز دنیای چشمان تو، نوید آرامش را می دهد...
فقط در چشمان توست که مردم را شاد می بینم.
کارگرها در چشمان تو خوشحالند
دیگر خبری از دختر فال فروش و پسر بچه کفاش نیست
دیگر هیچ نوازنده ای از سرما کنار خیابان نمی میرد
خبری از بمبهای بی رحم نیست
کودکان به جای صدای بمبوموشک با موسیقی نفس آقتابو دریا، بیدار می شوند
هیچ مادری از غم فرزند از دست رفته اش، در جنگ، تا آخر عمر افسرده و سیاه پوش نمی شود
خبری از زندان های سیاهو بی نشانه نیست
دیگر خبری از تفتیش نیست
در چشمان تو هیچ هنرمندی بی انگیزه نمی شود
قلم هیچ شاعری خشک نمی شود
هیچ فاصله ای میان مردم نیست
اصلا جهان یک پرچم دارد
آه...که چشمان تو چقدر تماشاییست
ببین تمام این زیبایی ها را در چشمان تو می بینم
خدا را می بینم که در اینروزهای سرد به من می خندد
من خدا را کنارت حس می کنم که هر لحظه بین من و توست...بین ماست...
پس عاشقانه نگاهم کنمرا نگاه کن
ببین که امشب چگونه دیوانه وار دور تو می گردم و عاشقانه می پرستمت
من زاده شدم تا عاشقانه عاشقت باشم
عاشقانه با تو زندگی کنم
و عاشقانه به پای تو تمام شوم
با تو تمامی حرفهای من شعر می شود
با تو تمامی نفس هایم متن موسیقی می شود
دستانم را بگیر...نگاهم کن.
می خواهم برایت بگویم
که چقدر تنهام
که چقدر با تو انس گرفته ام
و...چقدر به تو وابسته ام
من با خواهشهایت
با هوس هایت
با نفس ها و رفتار زیبای تنت انس گرفته ام
با تاروپود وجود تو انس گرفته ام
من موقعه ی خواب با دستان کوچکت انس گرفته ام
با قهرها
آشتی ها و فکرهایی که برایم داری انس گرفته ام...
تنها تو هستی که به من فکر می کنی و برای من فکرهایی داری
باور نمی کنی ولی...
تور شور عاشقانه ی منی
تو شعر ناتمام منی
تو عاشقانه در تمامی لحظه های زندگی ام رسوخ کرده ای.
کاش می دانستی که چقدر به تو وابسته ام
سال ها بود که نخندیده بودم تو مرا به تبسمی رساندی که از افسردگی بی رحم نجاتم داد...
تو مرا مثل یک دریا تماشایی کردی
یاسکم...
باور کن که قلب من هر لحظه تو را صدا می زند
حرفهایت برای من پر از زیباییست
وقتی با من از عشقو روشنی حرف می زنی
خدا را در یک قدمی ام حس می کنم...
چقدر خوب است که در این روزگار غریب تو را دارم
در چشمانت خیلی چیزها عوض می شود
پس بگذار تو را نگاه کنم
و با تمام سادگی هایم ساده بگویم:دوستت دارم
من شاعرانه دوستت دارم یاسکم.
هامون
من و تو مثل همیم
من و تو تنهاییم
در شب خیس دو چشمت پیداست، که از این غربت بد می نالی
که از این ثانیه ها، دلگیری...
در حوالی شب سرد سکوت، که شده سهم شقایق زندان،تو همان پنجره ای که شده مونس تنهایی زندانی شب، که شده مرهم زخم شاعر
تو از این فاصله ها می ترسی
من از این زندان ها
تو از این آهن ها، که شدن قاتل بی رحم زمین می ترسی
من افسرده از این می ترسم، که در آینده صمیمت تصنیف، به پایان برسد
تو از این می ترسی که جهان، جرثقیل را، به درختان حماسی، ترجیح بدهد
من از این می ترسم که تبر قلب درختی را زخمی کندو قاتل جنگل رویا باشد...
درژرفای وجودت جاریست
قصه ی سبز حیات
عادت آبی آب
فکر فهمیدن زخم گل سرخ
فکر بویید یاس
فکر فهمیدن روز
خواندن ذهن اقاقی در شب
در نگاه بکرتو،حزن شقایق پیداست
در صدای تو جهانی جاریست، که خود روشنی است
با صدایت واژه را می شویی
من مناجات شقایق ها را، با صدای نفست می شنوم
تویی خاصیت عشق
با تو افکار مسیحایی رود، به دل عاشق دریای خدا می رسدو می ریزد
زیر سقف ملکوتی بهشت، روح تو نبض همه گل ها است
روح تو ناجی گندمزار است
من به یاد تو پی خواب شقایق رفتم...پی آواز غریب لاله ها...
من به یاد تو پی خواب شقایق رفتم ،که در آن عطر خدا می پیچد...که در آن یاس سپید حرفی از عشقو خدا می گوید
من پی فلسفه ی آبو گیاه
پی ذررات نماز صبحم
پی موسیقی آب
پی بیداری شاعر رفتم
من پی استغنا،من پی باغ بشارت گشتم.
تا تو را حس کنمو، با هوایت نفسی تازه کنم
من نشانی تو را از شب بو
از گلای میخک
از غمو، ادراک شاپرکو، شوق هامونی شب پرسیدم
من تو را می دیدم
که مثل من، تنها ،پی احساسو خدا می گشتی
من تو را می خواندم
من تو را می دیدم
همه اسرار تو را فهمیدم
من تو را می دیدم
کاش می شد که به دیدار خدا می رفتم
(نسخه ی سانسور شده)
کاش می شد که به دیدار خدا می رفتم و به او می گفتم که چقدر دلتنگم ،که چقدر غمگینم
کاش حرف دل آن ماهی را می گفتم، حرف آن ماهی را، که شده زندانی، در همان حوضچه ی آبی رنگ
حرف آن شقایق زندانی، که تمام فکرش آزادیست
کاش حرف دل آن مردی را می گفتم، که تمام عمرش، با غمی پنهانی، پشت یک گاری بی چون و چرا می گذرد
کاش حرف دل آن قاصدکو می گفتم، حرف آن قاصدکی، که بدست سیم های خاردار،در شبی تیره وو تار بد گرفتار شده
کاش می شد حرف چشمای تو را می گفتم، که در آن حادثه ی بمباران، نور بینایی را از دست داد
ای خدا این همه حرف
ای خدا این همه درد
منمو درد جهانی که درختانش از زخم تبر می نالند
ای خدا کاش جهان بر می گشت از مسیر بمبو مینو فشنگ
ای خدا کاش، که یک پرچم داشت، این جهان زخمی....
کاش می شد که به دیدار خدا می رفتم
و به او می گفتم:که چقدر غمگینم...که چقدر دلتنگم
گندمزار
همیشه قبل خواب عشقم موهاتو باقتنو بافتن یجورایی می شه کارم
خودت می دونی اون لحظه دلم می خواد در گوشت بگم خیلی دوست دارم
چرا انقدر زیبایی؟ که چشمام با تو آرومه همش محو تماشاته
بدون سردم شده عشقم اگه دستاتو می بوسم اگه دستم تو دستاته
تو حال منرو می فهمی ،تو می دونی کیا خوبم، تو می دونی کیا سردم
واسه اینه تورو می خوام واسه اینه که هر لحظه فقط دور تو می گردم
همش تو فکر اینم که کجا میشه قشنگ من باهات تنهایی خلوت کردخودتم اینو می دونی که تنها میشه توچشمات خدارو خوب عبادت کرد
ترانه هامو می خونی شبا وقتیکه آرومم تو هرم ناب آغوشت
بزارش پای این حالم اگه می گم دوست دارم یوقتایی در گوشت
بهت هر چی بگم عشقم بهت هر چی بگم عمرم می دونم باز کافی نیست
جز اینکه بی تو می میرم جز اینکه بی تو نابودم قشنگم اعترافی نیست
کوچه های پاریس
وقتیکه بهم نگاه می کنی...
انگاری یه لحظه بودا می شمو، رو شناییو فقط حس می کنم
انگاری خدا همین نزدیکیاست ، وقتی این عشقو ازت حس می کنم
وقتیکه بهم نگاه می کنی...
توی موزه ی لوور، را میرمو، مونالیزارو تماشا می کنم
باورت نمی شه اما من هنوز، تو چشات خدارو پیدا می کنم
وقتیکه بهم نگاه می کنی...
دوباره قدم زدن شروع می شه، توی کوچه های پاریس تا سحر
حالتم چه شاعرانه می شه باز، وقتیکه تو هستی با من همسفر
تو کدوم کافه ی شانزلیزه من، باید از هوگو برات حرف بزنم؟
وقتیکه تو نت به نت کنارمی ،مگه می شه از سفر دل بکنم
وقتیکه بهم نگاه می کنی...
من ،مثه ،کلیسای سن مارکو، پرعباهتو تماشایی می شم
مثل شهر آبی ونیز باهات، شعرو، موسیقیو، دریایی می شم
توی شهر آبی ونیز، غروب ،وقتیکه تو قایقم کنار تو
دستاتو می گیرمو بهت می گم، که چجوری عاشقم کنار تو
وقتیکه بهم نگاه می کنی...
انگاری یه لحظه بودا می شمو رو شناییو فقط حس می کنم
انگاری خدا همین نزدیکیاست، وقتی این عشقو ازت حس می کنم
وقتی چشمای تو بارونی میشه
چرا چشمات دوباره بارونیه؟ حالا که این همه نزدیکی بهم
دستامو بگیرو بی وقفه بگو,همه حرفاتو تو تاریکی بهم
همه حرفاتو بگو که من می خوام , بشنوم درد و دلاتو یاسکم
حالا که حال منو داری یبار, با نوازشات کمک کن , کمکم
تو که این حالتی من دلم می خواد, دستاتو ببوسمو گریه کنم
وقتی چشمای تو بارونی میشه, من به کی ترانمو هدیه کنم؟
داره گریم می گیره کاری بکن, دستاتو بازم بزار تو دست من
نگو از ما که گذشته این کارا , نگو دیره واسه ی یکی شدن
بزار خوابت بگیره کنار من , با یه بوسه بده باز نفس بهم
سرتو بزار رو شونه های من, مثل اون شبا بازم بچس بهم
اگه دستتو می بوسم به خدا واسه اینه که همه کسم تویی
توی رویام, توی عشقو عاشقی به همون کسیکه می رسم تویی
حس
ریشه ی حس تو توو قلب منه حالا که درد تو با من اینجاست
حالا که کنارمی هر لحظه وقت رخ دادن عشقو رویاست
تو خدایی هر طرف می بینمت به پرستش تو عادت کردم
تو فقط یه لحظه فک کنو ببین که چه کاراییو واست کردم
وقتی عشقمرو به تو می فهمم وقت گل کردنه شعرم می شه
تا نگاهم می کنی می فهمم یه عذاب دیگه ای در پیشه
وقتی حسم به تورو می فهمم وقتی حسترو به من می فهمی
تو مثه منی خودآزاری هنوز سر من با خودتم بی رحمی
ریشه ی حس تو توو قلب منه آخه حس کردنت عین رویاست
خودخوری
زیر سقف این اتاق به فکرتم دوباره با همه ی خودخوریام
دم به دم حس می کنم پشت دری هر نفس تا دمه در می رم میام
همه ی خاطره ها یادم میاد وقتی که چشمامو رو هم می زارم
;دوری اما توی عشقو عاشقی فک نکن برای تو کم می زارم
تو بدی کردی بهم اما بدون من که از عشق تو دل نمی کنم
هیشکی عاشق تو نیستش مثه من می دونی که من بلف نمی زنم
به خدا من از تو عاشق ترمو بی قرارو تلخو بی حوصله ام
منو انتظار تو کشته دیگه فکری کن که خسته از فاصله ام
رزه می رن خاطراتت توو خونه پرپر جدایی ام قشنگ من
لحظه هام اسیر تنهایینو با یه دریا سوگو گریه می گذرن