زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار احمد شاملو


(من و تو)

من وتو یکی دهانیم
که به همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازهتر میسازد
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم،
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهئی برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
روئینه تنیم
و پرستوئی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را

از خدائی گمشده



در لحظه به تو دست می سایم و جهان را در می یابم،
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان.
می وزم، می بارم، می تابم.
آسمان ام
ستاره گان و زمین،

و گندمِ عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان


در جانِ سبزِ خویش.

از تو عبور می کنم
چنان که تُندری از شب.ــ
می درخشم

و فرو می ریزم.





میعاد


در فرا سویِ مرزهایِ تن ات تو را دوست می دارم. آینه ها و شب پره هایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشاده یِ پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرّر کن.

در فراسویِ مرزها یِ تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شورِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر، تا به هجوم کرکس هایِ پایان اش وانهد...
در فراسوهایِ عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهایِ پرده و رنگ.

در فراسوهایِ پیکرهایمان

با من وعده یِ دیداری بده.




شبانه

میانِ خورشیدهایِ همیشه

زیبایییِ تو
لنگریستــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارهگان
بینیازم میکند.


نگاهات
شکستِ ستمگریستــ
نگاهی که عریانییِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونام
شبِ بیروزنِ هرگز

چنان نماید که کنایتی طنزآلود بودهاست.



و چشمانات با من گفتند

که فردا
روزِ دیگریستــ



آنک چشمانی که خمیرمایهیِ مهر است!
وینک مهر تو:

نبردافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجهدرپنجهکنم.



آفتاب را در فراسوهایِ افق پنداشتهبودم.
به جز عزیمت نابهنگامام گزیری نبود
چنین انگاشتهبودم.

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.


میانِ آفتابهایِ همیشه

زیبایییِ تو
لنگریستــ
نگاهات
شکستِ ستمگریستــ

و چشمانات با من گفتند
که فردا

روزِ دیگریست.






با چشمها

با چشمها
ز حیرت این صبح نا بجای
خشکیده بر دریچه خورشید چارطاق
بر تارک سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را
آزاد کردم از
زنجیر های خواب
فریاد برکشیدم:
((-اینک
چراغ معجزه
مردم!
تشخیص نیم شب را از فجر
در چشمهای کوردلی تان
سوئی به جای اگر
مانده است آن‌قدر
تا
از
کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوائی‌تان
این طرفه بشنوید:
در نیم پرده شب
آواز آفتاب را ! ))
(( دیدیم
(گفتند خلق نیمی)
پرواز روشنش را . آری ! ))
نیمی به شادی از دل
فریاد بر کشیدند:
(( با گوش جان شنیدیم
آواز روشنش را ! ))
باری
من با دهان حیرت گفتم
(( ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلائق !
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی .
ور تائبید و پاک مسلمان،
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی ! ))
هر گاو گند چاله دهانی
آتشفشان روشن خشمی شد:
(( این گول بین که روشنی آفتاب را
از ما دلیل می طلبد. ))
توفان خنده‌ها…
((- خورشید را گذاشته،
می خواهد
با اتکا با ساعت شماطه‌دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز بر نگذشته ست.))
توفان خنده…
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم
پیچید.
سرتاسر وجود مرا
گوئی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ئی به تفتگی خورشید
جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنها ترین حقیقت شان بود‌،
احساس واقعیت شان بود،
با نور و گرمیش
مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیش
مفهوم بی فریب صداقت بود.
(ای کاش می توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتی
با نان خشکشان .-
و کاردهای‌شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس !
آفتاب
مفهوم بی دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونه‌ئی
آنان را
این‌گونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش می توانستم
-یک لحظه می توانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
می توانستم.