زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار پروین اعتصامی




مست و هشیار

محتسب مستی گریبانش گرفت
گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفترو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گویم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی ز اینچنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیستاین که خاک سیه اش بالین است

این که خاک سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست،دلی غمگین است
خاک در دیده،بسی جان فرساست
سنگ بر سینه، بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی،این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که درین محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
کودکی کوزه ای شکست و گریست
که: «مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم اوستاد اگر پُرسد؟
کوزه ی اب از اوست از من نیست
زین شکسته شدن دلم بشکست
کار ایام جز شکستن نیست
چه کنم گر طلب کند تاوان؟
خجلت و شرم کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه می دیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست
چیزها دیده و نخواسته ام
دل من هم دل است و آهن نیست
روی مادر ندیده ام هرگز
چشم طفل یتیم روشن نیست
کودکان گریه می کنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من به هیچ دامن نیست؟
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من که مادر من نیست
از چه یک دوست بهر من نگذاشت؟
گر که با من زمانه دشمن نیست؟
دیشب از من خجسته روی بتافت
کز چه معنیت دینه بر تن نیست؟
طوق خورشید گر زمرد بود
لعل من هم به هیچ معدن نیست
لعل من چیست؟ عقده های دلم
عقد خونین به هیچ مخزن نیست
اشک من گوهر بنا گوشم
اگرم گوهری به گردن نیست
کودکان را کلیج هست مرا
نان خشک از برای خوردن نیست
جامه ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست
ترسم آن گه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از من نیست
کودکی گفت: مسکن تو کجاست؟
گفتم آن جا که هیچ مسکن نیست
رقعه دانم زدن به جامه ی خویش
چه کنم؟ نخ کم است و سوزن نیست
خوشه ای چند می توانم چید
چه توان کرد؟ وقت خرمن نیست
درس هایم نخوانده ماند تمام
چه کنم؟ در چراغ روغن نیست
همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا بهر من نشیمن نیست
بر پلاسم نشانده اند از آن
که مرا جامه خز ادکن نیست
نزد استاد فرش رفتم گفت:
«در تو فرسوده فهم این فن نیست
همگنانم قفا زنند همی
که تو را جز زبان الکن نیست
من نرفتم به باغ با طفلان
بهر پژمردگان شکفتن نیست
گل اگر بود، مادر من بود
چون که او نیست گل به گلشن نیست
گل من خاره های پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست
اوستادم نهاد لوح به سر
که چون هیچ طفل کودن نیست
من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست
پشت سر اوفتاده ای فلکم
نقص «حطی» و جرم «کلمن» نیست
مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است بهمن نیست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست
چه کنم؟ خانه ی زمانه خراب!
که دلی از جفاش ایمن نیست
گل بی عیب
کاینهمه خار بگرد تو چراست
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
همنشین بودن با خار خطاست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
هر که نزدیک تو آید، رسواست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
خار دیدیم همی از چپ و راست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خلوت انس و وثاق تو کجاست
عاشقان، در همه جا ننشینند
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گل سرخی و نپرسی که چرا
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
گفت، زیبائی گل را مستای
آن صفائی که نماند، چه صفا است
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ناگریز است گل از صحبت خار
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
ما شکفتیم که پژمرده شویم
این گل تازه که محبوب شماست
عاقبت، خوارتر از خار شود
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
ز دکان دگری باید خواست
این چنین خواستهی بیغش را
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
همه را، راه بدریای فناست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
چه توان کرد، فلک بیپرواست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
خار را نیز درین باغ، بهاست
نتوان گفت که خار از چه دمید
هر چه را خواجه روا دید، رواست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
حق تعالی و تقدس، تنهاست
بنده، شایستهی تنهائی نیست
وانچه برجاست، شبه یا میناست
گهر معدن مقصود، یکی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
گل بی علت و بی عیب، خداست
هر گلی، علت و عیبی دارد
تهیدست
دختری خرد به مهمانی رفت
در صف دخترکی چند خزید

آن یک افگنده بر ابروی گره
وین یکی جامه به یک سوی کشید

این یکی وصله زانوش بنمود
وان به پیراهن تنگش خندید

آن ز ژولیدگی مویش گفت
وین ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن می گفتند
همه را گوش فرا داد و شنید

گفت: خندید به افتاده ، سپهر
زان شما نیز به من می خندید؟

ز که رنجد دل فرسوده من
باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنه خلق
به من از دهر رسید آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم ، از آنک
مار ادبار ، شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بر سر من نکشید

شانه ی موی من ، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید

تلخ بود آنچه به من نوشاندند
می تقدیر ، بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال ولیک
هیچ طفلیم به بازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد؟
که نه خندید و نه جست و نه دوید

جامه ی سبز مرا بند گسست
موزه سرخ مرا ، رنگ پرید

جامه عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم ، شب عید

این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده ای دید رمید

به نوید و به نوا طفل خوشست
من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس به رویم در شادی نگشود
آنکه در بست ، نهان کرد کلید

دوش تا صبح توانگر بودم
زان گهر ها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه به دختر می داد
کاش این درد به دل می گنجید

من کجا بوسه ی مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش می دید

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی ، گهرم را دزدید
دزد و قاضی


برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس

گقت، قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت، از مردم آزاری چه سود

گفت، بد کار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت آن زرها که بردستی کجاست
گفت، درهمیان تلبیس شماست

گفت آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانم و میدانی چه شد

گفت پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پیدا و پنهان کار توست
مال دزدی جمله در انبار تست

تو حکم بر قلم داور میبری
می ز دیوار و تو از دیوار میبری

حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق

میبرم من جامه درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیه دل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده های عقل گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران می خواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب عیب خود مپوش

چیره دستان می ربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه دست

در دل ما حرص آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو قاضی را به هر جا خواست برد
گوهر و اشک



آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه درافتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی به سر راه دید

گفت که ای پیشه و نام تو چیست ؟

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک و تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب از خلق نباید رمید

داد بهر یک ,هنر و پرتوی

آنکه درو گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن , گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده نشین بودم از این پیشتر

دور جهان پرده ز کارم کشید

برد مرا با حوادث نوا

داد تو را پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره به معنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود صباحی امید

تیرگی ملک تنم رنجه کرد

رنگم از آنروی بدینسان پرید

تاب من از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر من سپید

چهر من از چهره ی جان یافت رنگ

نور من از روشنی دل رسید

نکته در اینجاست که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را خرید

کاش قضایم چو تو بر میفراشت

کاش سپهرم چو تو بر مینگرید
ارزش گوهر
مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی ناگاه دید دانهی لعلی به روزنی پنداشت چینهایست، بچالاکیش ربود آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم روزی باین شکاف فتادم ز گردنی چون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدی چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی بینی هزار جلوه بنظاره کردنی در چهرهام ببین چه خوشیهاست و تابهاست افتاده و زبون شدم از اوفتادنی خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی چون فرق در و دانه تواند شناختن آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک درس ادیب را چکند طفل کودنی اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی دانا نجست پرتو گوهر ز مهرهای عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی