زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار حسین منزوی



راز بزرگ تنهائی
بسر افکنده مرا سایه ای از تنهائی
چتر نیلوفر این باغچه بودائی
بین تنهائی و من راز بزرگی ست بزرگ .
هم از آنگونه که دربین تو زیبائی
بارَش از غیرو خودی هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ در یائی
آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
من شهابم من و این شیوه ی شب پیمائی
بو سه ای داد ی و تا بوسه ی دیگر مستم
کس شرابی نچشیداست بدین گیرائی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می گذارم که قلم پر شود از شیدائی .



غریبانه
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
در آسمانه ی در یای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در یائی ست
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست



پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهائی ست .

معشوقه ای از تبار گل



ای بر گذشته زملموس ؛ ای داستانی
ارث اساطیری ِ لیلی ؛ باستانی
تو جذبه ی استحالت ؛ هوای ِ رسیدن
که رو دها را ؛ به دریا شدن می کشانی
تو شوق ِ پر وانگی ؛ آرزوی ِ رهائی ؛
که ؛ پیله ی اختناق ِ مرا می درانی
معشوقی ؛ از تیره ی منقرض گشته ی گل
با روحی از سبزه ؛ در هیاًتی ارغوانی
تصویر یک بیت ؛ از دفتر ِ شعر حافظ
مصداق ِ یک نقش ؛ از لای ِ اوراق ِ مانی
لحن ِ همایونی تو ؛ حریر ِ نوازش
دستِ پرستار ِ تو ؛ مخمل ِ مهربانی
لبخند ِ دلچسب و شیرینت ؛ آمیزه ای پاک
از شیطنت های ِ طفلی و خواب ِ جوانی
ای چون افق ؛ مشترک در میان ِ دو جوهر
اکنون زمینی بدانم ترا ؛ آسمانی ؟
ای معنی ِ خواستن ؛ تا به اندازه ی اوج
گسترده ؛ نام ِ توبا عشق ؛ تا بی زمانی
فصل ِ تنت ؛ بر ورق های ِ سرخ معطر
رنگین ترین ؛ فصل ِ مجموعه ی ِ زندگانی
فصلی که می خواهیش ؛ بعدِ هر بار ؛ خواندن
بی حس ِ تکرار ِ یکبار ِ دیگر ؛ بخوانی
وقتی که من میچرانم ؛غزال ِ لبم را
گر دشت باشد تن ِ تو ؛ زهی ؛این شبانی
اکنون که بیگانگی ؛ روح ِ شهر است و با من
تنها تو هستی ؛ که همدل شدن می توانی
با من از این ؛ بیش از ین بیشتر ؛همدلی کن
ای فصحت ِ صرف؛ در مبحثِ همزبانی



عشق از غبار خواهم شست


در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
می جوشم از درون هر چند با هیچکس نمی جوشم
گیرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » می دانند،
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم
فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار می پوشم
در پیشگاه فرمانش، دستی نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه ای کرده است، با شکل رنج در گوشم
این داستان که از خون گُل بیرون دمد، خوش است، اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سیاووشم
من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم
مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خویش می نوشم



وعده ی صعودی نیست
می کنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی
بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی
از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی
امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی
هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی
قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی
در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی
مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟
صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی
لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی



شمیم شمالی


شهر - منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی
هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!
چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی



قلعه
شهر حصاریان همیشه
و فاتحان هر گز
سگهای پیر
و قحبه های بیمار
شهر جنازه های نارس تو در تو
یچیده لا ی کاغذ
افتاده پای دیوار
و کوچه خناق گرفته
از بوی تن ؛ زباله ؛ ادرار
درها دهان ملتمس خانه ها
گوئی
در انتظار مهمان
خمیازه می کشند
و پرده های سرخ که میلرزند
بی شک برای گفتن
حرفی دارند
در پرده رونده ای از دود
جفت موقت من
تند و شتابناک می آید
می آید و دوازده بوسه را
مثل دوازده سکه
روی لبان بسته ی من می شمارد
و من درون چشمانش
تصویر آن رنده ی غمگین را می بینم
که بالهای سنگین دارد
من چرت می زنم
و صفحه بی صدا می چرخد
ـ آقا شما چه میل دارید ؟!
انسان یا بستنی ؟
لطفا ژتون !
او مو بلند ها را ترجیح می دهد
و دیگری ...
فرقی نمی کند
در زیر سقف سرخ
هر رنگی سرخ است
میدانچه ای قدیمی
در بلخ یا بخارا یا بغداد
کالای زنده رد وبدل می شود
من می روم حقارت خود را
لای کتابهای تاریخم پنهان کنم .