زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

زم هریر

دفتر شعر شاعران معاصر ایران

دفتر اشعار اشکان شاپوری (آقای عاشقانه ها)


 شاپورری شاعر-کارگردان.jpg


کارگردان


کاش کارگردان بودم...کاش می شد...

کاش می توانستم با زبان سینما، جهان چشمانت را به تصویر بکشم

و جهان را با این تصویر زیبا زیرورو کنم

کاش می شد رمانتیک ترین فیلم دنیا را بسازم

کاش  صاحب عاشقانه ترین فیلم دنیا من بودم

کاش می شد...کاش این رویا حقیقت می شد.

کاش می شد در این فیلم قصه خودم را به تصویر بکشم

قصه مردی تنها که بخاطر تو هر کاری می کند

قصه ای عاشقانه، از تنهایی های خودم، که با فکر تو می گذرد

از شب پرسه ها، بیقراری ها، دلتنگی ها ،غزلگردی ها

 گریه ها و شب زنده داری های شاعرانه ام

قصه شاعری که عاشقیو، عاشقانه هایش به تو تعلق دارد

شاعری که قلمش به عشق تو می نویسد

شاعری که به عشق تو سرپاست و تو درست مثل نفس با او زندگی می کنی.

ببین که چه زیبا در تمام لحظه های من حضور داری

اگر این فیلم را می ساختم  تو در تمامی پلان هایش  حضور داشتی

تیتراژش را با چشمان تو آغاز می کردم

صدای تو موسیقی اش بود و تو سمفونی تصویری من می شدی

کاش می شد عاشقانه ترین سکانس تاریخ سینما سکانسی باشد که من تو را نگاه می کنم و با چشمانم با تو حرف می زنم...

با دیالوگهای شاعرانه ی فیلم نامه اش تمام ناگفته هایم را به تو می گفتم ،به تو می گفتم:من زاده شدم، تا به چشمانت نگاه کنم و خودم را بشناسم...

می گفتم که چقدر خسته ام

چقدر آسیم سرو پریشانم

چقدر از دنیا دلم گرفته

چقدر افسرده ام

می گفتم...چقدر عاشقانه عاشقم

کاش کارگردان بودم

تا این عاشقانه را می ساختم

تا از من یادگاری باشد برای تو

برای توییکه تمام زندگی منی

فکرش را بکن...عاشقانه ترین فیلم دنیا فیلمی می شد، که  سرگذشت من و تو درونش اتفاق می افتد...

تمام آن ماجراها...

گریه ها ،ترس ها،بهانه ها، بوسه های پنهانی، دلشوره ها ،دلتنگی ها،دیوونگی ها....

همان شبهایی که برای دیر آمدنم دلشوره می گرفتی

همان شبهایی که برای گریه سرت را روی شانه های من می گذاشتی

همان روزهای که زیر برف با هم راه می رفتیم و درباره آینده حرف می زدیم

همه و همه دوباره در این فیلم اتفاق می افتاد و برای من و تو آن گذشته ها تکرار می شد.

و من برعکس داستان واقعی در پایان این فیلم به تو می رسیدم

فکرش را بکن ...چه پایان دلنشینی می شد

کاش این فیلم را به سبک خودم می ساختم ،تا قبل از مرگم شاهد آن عاشقانه ای که با تو همیشه آرزویش را داشتم باشم...

همان طوریکه دلم می خواست باشی از تو بازی می گرفتم...

همان عشقی را به تصویر می کشیدم، که همیشه با هم آرزویش را داشتیم...

همان روزهای قشنگ با تمام خاطره هایش...

اما می دانم تمام اینها چیزی جز رویا نیست...

می دانم اینروزها چیزی جز تنهایی با من نیست...

و قصه من و تو تلخ ترین قصه دنیاست و پایان خوشی نداشته و ندارد...

اما هر جای دنیا که هستی اینرا بدان اگر کارگردان بودم قصه خودمان را می ساختم

قصه دلتنگی های تو و خود آزاری های من

قصه مردی را که روزی تمام زندگیت بود...

قصه مردی که شبها با تمام خستگی اش موهایت را می بافت و به تو می گفت: دوستت دارم

قصه مردی که درآخرین روزهای عمرش دوست دارد  کارگردان باشد و تو را دوباره ببیند و به تو برسد...حتی در قصه...حتی در رویا

قشنگم این مرد تنها را بخاطر تمام رویا بافیهایش ببخش...

این مرد را ببخش چون امشب آخرین شب زندگی اوست...






من شاعرانه دوستت دارم یاسکم


می خواهم ساده بنویسم

ساده ی ، ساده از جهان چشمانت

در چشمان تو شاعرانه ترین عاشقانه ها پیدا می شوند

چشمان تو شاعرانگی دارد.

نمی دانی ولی من عاشقانه عاشق توام.

عاشقانه، عاشق، تمام بی میلی ها و نامهربانی ها از تو هستم.

من بدی را از تو دوست دارم...

نمی دانی،نمی دانی، ولی من شاعرانه دوستت دارم

تمام من به تو تعلق دارد

تمام فکرهایم

ترانه ها...داشته ها و نداشته ها

تو هر لحظه با اندیشه های من برخورد می کنی و خالق زیباترین شعرهای من می شوی...

آه که به تو رسیدن چقدر زیباست

رفتار تنت ،راه رفتنت، رویایی ترین آرامش است

در این عصری که حتی ماه هم تماشایی نیست تو هنوز تماشایی ترینی...

موسیقی آرام یاسمن ها، در شب با صدای نفس تو به گوش من می رسد

تو از حزن گل های ناشناس خبر داری

غم درختان زخمی را می دانی

تو از ادراک سمفونی های عاشقانه آفریده شدی

دستان کوچک تو در تمام لحظه های زندگی، مرهمی هستند برای زخم های کهنه و ناعلاجم

تو برایم هیچوقت، نه کهنه می شوی و نه رنگ می بازی

تو قشنگ ترین دغدغه زندگی منی...

روح تو عمیق تر از آغوش دریاست

تو ساده تر از بازی ها کودکی من در کوچه باغ های فراموش شده ی اقاقیا هستی

تو راز شقایق و حزنش را می دانی

آخر قصه ی مرا می دانی

تنها نمی دانی،نمی دانی

که من چقدر در کنار تو احساس غرور می کنم

چقدر دوستت دارم

هیچ کلامی نمی تواند عشق من را به تو توصیف کند.

خوشحالم از اینکه یادم رفته که قبل از تو چه کسی بودم.

تمام آدم های بد آنروزهای بی رنگو سرد

تمام روزهای افسردگی که از یاسو نا امیدی پر بودند

همه و همه از یاد من رفتند

با تو دوباره متولد شدم

تمام افسردگی من،کنار تو به پایان رسیده

چقدر فکر کردن به تو آرامش بخش است

ظلمو بدی تمام دنیا را فرا گرفته...اما هنوز دنیای چشمان تو، نوید آرامش را می دهد...

فقط در چشمان توست که مردم را شاد می بینم.

کارگرها در چشمان تو خوشحالند

دیگر خبری از دختر فال فروش و پسر بچه کفاش نیست

دیگر هیچ نوازنده ای از سرما کنار خیابان نمی میرد

خبری از بمبهای بی رحم نیست

کودکان به جای صدای بمبوموشک با موسیقی نفس آقتابو دریا، بیدار می شوند

هیچ مادری از غم فرزند از دست رفته اش، در جنگ، تا آخر عمر افسرده و سیاه پوش نمی شود

خبری از زندان های سیاهو بی نشانه نیست

دیگر خبری از تفتیش نیست

در چشمان تو هیچ هنرمندی بی انگیزه نمی شود

قلم هیچ شاعری خشک نمی شود

هیچ فاصله ای میان مردم نیست

اصلا جهان یک پرچم دارد

آه...که چشمان تو چقدر تماشاییست

ببین تمام این زیبایی ها را در چشمان تو می بینم

خدا را می بینم که در اینروزهای سرد به من می خندد

من خدا را کنارت حس می کنم که هر لحظه بین من و توست...بین ماست...

پس عاشقانه نگاهم کن

مرا نگاه کن

ببین که امشب چگونه دیوانه وار دور تو می گردم و عاشقانه می پرستمت

من زاده شدم تا عاشقانه عاشقت باشم

عاشقانه با تو زندگی کنم

و عاشقانه به پای تو تمام شوم

با تو تمامی حرفهای من شعر می شود

با تو تمامی نفس هایم متن موسیقی می شود

دستانم را بگیر...نگاهم کن.

می خواهم برایت بگویم

که چقدر تنهام

که چقدر با تو انس گرفته ام

و...چقدر به تو وابسته ام

من با خواهشهایت

با هوس هایت

با نفس ها و رفتار زیبای تنت انس گرفته ام

با تاروپود وجود تو انس گرفته ام

من موقعه ی خواب با دستان کوچکت انس گرفته ام

با قهرها

آشتی ها و فکرهایی که برایم داری انس گرفته ام...

تنها تو هستی که به من فکر می کنی و برای من فکرهایی داری

باور نمی کنی ولی...

تور شور عاشقانه ی منی

تو شعر ناتمام منی

تو عاشقانه در تمامی لحظه های زندگی ام رسوخ کرده ای.

کاش می دانستی که چقدر به تو وابسته ام

سال ها بود که نخندیده بودم تو مرا به تبسمی رساندی که از افسردگی بی رحم نجاتم داد...

تو مرا مثل یک دریا تماشایی کردی

یاسکم...

باور کن که قلب من هر لحظه تو را صدا می زند

حرفهایت برای من پر از زیباییست

وقتی با من از عشقو روشنی حرف می زنی

خدا را در یک قدمی ام حس می کنم...

چقدر خوب است که در این روزگار غریب تو را دارم

در چشمانت خیلی چیزها عوض می شود

پس بگذار تو را نگاه کنم

و با تمام سادگی هایم ساده بگویم:دوستت دارم

من شاعرانه دوستت دارم یاسکم.





هامون


من و تو مثل همیم
من و تو تنهاییم
در شب خیس دو چشمت پیداست، که از این غربت بد می نالی
که از این ثانیه ها، دلگیری...
در حوالی شب سرد سکوت، که شده سهم شقایق زندان،تو همان پنجره ای که شده مونس تنهایی زندانی شب، که شده مرهم زخم شاعر
تو از این فاصله ها می ترسی
من از این زندان ها
تو از این آهن ها، که شدن قاتل بی رحم زمین می ترسی
من افسرده از این می ترسم، که در آینده صمیمت تصنیف، به پایان برسد
تو از این می ترسی که جهان، جرثقیل را، به درختان حماسی، ترجیح بدهد
من از این می ترسم که تبر قلب درختی را زخمی کندو قاتل جنگل رویا باشد...
درژرفای وجودت جاریست
قصه ی سبز حیات
عادت آبی آب
فکر فهمیدن زخم گل سرخ
فکر بویید یاس
فکر فهمیدن روز
خواندن ذهن اقاقی در شب
در نگاه بکرتو،حزن شقایق پیداست
در صدای تو جهانی جاریست، که خود روشنی است
با صدایت واژه را می شویی
من مناجات شقایق ها را، با صدای نفست می شنوم
تویی خاصیت عشق
با تو افکار مسیحایی رود، به دل عاشق دریای خدا می رسدو می ریزد
زیر سقف ملکوتی بهشت، روح تو نبض همه گل ها است
روح تو ناجی گندمزار است
من به یاد تو پی خواب شقایق رفتم...پی آواز غریب لاله ها...
من به یاد تو پی خواب شقایق رفتم ،که در آن عطر خدا می پیچد...که در آن یاس سپید حرفی از عشقو خدا می گوید
من پی فلسفه ی آبو گیاه
پی ذررات نماز صبحم
پی موسیقی آب
پی بیداری شاعر رفتم
من پی استغنا،من پی باغ بشارت گشتم.
تا تو را حس کنمو، با هوایت نفسی تازه کنم
من نشانی تو را از شب بو
از گلای میخک
از غمو، ادراک شاپرکو، شوق هامونی شب پرسیدم
من تو را می دیدم
که مثل من، تنها ،پی احساسو خدا می گشتی
من تو را می خواندم
من تو را می دیدم

همه اسرار تو را فهمیدم

من تو را می دیدم




کاش می شد که به دیدار خدا می رفتم

(نسخه ی سانسور شده)



کاش می شد که به دیدار خدا می رفتم و به او می گفتم که چقدر دلتنگم ،که چقدر غمگینم

کاش حرف دل آن ماهی را می گفتم، حرف آن ماهی را، که شده زندانی، در همان حوضچه ی آبی رنگ

حرف آن شقایق زندانی، که تمام فکرش آزادیست

کاش حرف دل آن مردی را می گفتم، که تمام عمرش، با غمی پنهانی، پشت یک گاری بی چون و چرا می گذرد

کاش حرف دل آن قاصدکو می گفتم، حرف آن قاصدکی، که بدست سیم های خاردار،در شبی تیره وو تار بد گرفتار شده

کاش می شد حرف چشمای تو را می گفتم، که در آن حادثه ی بمباران،  نور بینایی را از دست داد

ای خدا این همه حرف

ای خدا این همه درد

منمو درد جهانی که درختانش از زخم تبر می نالند

ای خدا کاش جهان بر می گشت از مسیر بمبو مینو فشنگ

ای خدا کاش، که یک پرچم داشت، این جهان زخمی....

کاش می شد که به دیدار خدا می رفتم

و به او می گفتم:که چقدر غمگینم...که چقدر دلتنگم




گندمزار


همیشه قبل خواب عشقم موهاتو باقتنو بافتن یجورایی می شه کارم

خودت می دونی اون لحظه دلم می خواد در گوشت بگم خیلی دوست دارم


چرا انقدر زیبایی؟  که چشمام با تو آرومه همش محو تماشاته

بدون سردم شده عشقم اگه دستاتو می بوسم اگه دستم تو دستاته


تو حال منرو می فهمی ،تو می دونی کیا خوبم، تو می دونی کیا سردم

 واسه اینه تورو می خوام واسه اینه که هر لحظه فقط دور تو می گردم


همش تو فکر اینم که کجا میشه قشنگ من باهات تنهایی خلوت کرد

خودتم اینو می دونی که تنها میشه توچشمات خدارو خوب عبادت کرد

 

ترانه هامو می خونی شبا وقتیکه آرومم تو هرم ناب آغوشت

بزارش پای این حالم اگه  می گم دوست دارم یوقتایی در گوشت


بهت هر چی بگم عشقم بهت هر چی بگم عمرم می دونم باز کافی نیست

جز اینکه بی تو می میرم جز اینکه بی تو نابودم قشنگم اعترافی نیست



کوچه های پاریس 


وقتیکه بهم نگاه می کنی...

انگاری یه لحظه بودا می شمو، رو شناییو فقط حس می کنم

انگاری خدا همین نزدیکیاست ، وقتی این عشقو ازت حس می کنم


وقتیکه بهم نگاه می کنی...

توی موزه ی لوور، را میرمو، مونالیزارو تماشا می کنم

باورت نمی شه اما من هنوز، تو چشات خدارو پیدا می کنم


وقتیکه بهم نگاه می کنی...

دوباره قدم زدن شروع می شه، توی کوچه های پاریس تا سحر

حالتم چه شاعرانه می شه باز، وقتیکه تو هستی با من همسفر


تو کدوم کافه ی شانزلیزه من، باید از هوگو برات حرف بزنم؟

وقتیکه تو نت به نت کنارمی ،مگه می شه از سفر دل بکنم


وقتیکه بهم نگاه می کنی...

من ،مثه ،کلیسای سن مارکو، پرعباهتو تماشایی می شم

مثل شهر آبی ونیز باهات، شعرو، موسیقیو، دریایی می شم


توی شهر آبی ونیز، غروب ،وقتیکه تو قایقم کنار تو

دستاتو می گیرمو بهت می گم، که چجوری عاشقم کنار تو


وقتیکه بهم نگاه می کنی...

انگاری یه لحظه بودا می شمو رو شناییو فقط حس می کنم

انگاری خدا همین نزدیکیاست، وقتی این عشقو ازت حس می کنم



وقتی چشمای تو بارونی میشه

 

چرا چشمات دوباره بارونیه؟ حالا که این همه نزدیکی بهم

دستامو بگیرو بی وقفه بگو,همه حرفاتو تو تاریکی بهم

 

همه حرفاتو بگو که من می خوام , بشنوم درد و دلاتو یاسکم

حالا که حال منو داری یبار, با نوازشات کمک کن , کمکم

 

تو که این حالتی من دلم می خواد, دستاتو ببوسمو گریه کنم

وقتی چشمای تو بارونی میشه, من به کی ترانمو هدیه کنم؟

 

داره گریم می گیره کاری بکن, دستاتو بازم بزار تو دست من

نگو از ما که گذشته این کارا , نگو دیره واسه ی یکی شدن

 

بزار خوابت بگیره کنار من , با یه بوسه بده باز نفس بهم

سرتو بزار رو شونه های من, مثل اون شبا بازم بچس بهم

 

اگه دستتو می بوسم به خدا واسه اینه که همه کسم تویی

توی رویام, توی عشقو عاشقی به همون کسیکه می رسم تویی


حس

ریشه ی حس تو توو قلب منه حالا که درد تو با من اینجاست

حالا که کنارمی هر لحظه وقت رخ دادن عشقو رویاست


تو خدایی هر طرف می بینمت به پرستش تو عادت کردم

تو فقط یه لحظه فک کنو ببین که چه کاراییو واست کردم


وقتی عشقمرو به تو می فهمم وقت گل کردنه شعرم می شه

تا نگاهم می کنی می فهمم یه عذاب دیگه ای در پیشه


وقتی حسم  به تورو می فهمم وقتی حسترو به من می فهمی

تو مثه منی خودآزاری هنوز سر من با خودتم بی رحمی


ریشه ی حس تو توو قلب منه آخه حس کردنت عین رویاست




خودخوری

زیر سقف این اتاق به فکرتم دوباره با همه ی خودخوریام

دم به دم حس می کنم پشت دری هر نفس تا دمه در می رم میام


همه ی خاطره ها یادم میاد وقتی که چشمامو رو هم می زارم

;دوری اما توی عشقو عاشقی فک نکن برای تو کم می زارم


تو بدی کردی بهم اما بدون من که از عشق تو دل نمی کنم

هیشکی عاشق تو نیستش مثه من می دونی که من بلف نمی زنم


به خدا من از تو عاشق ترمو بی قرارو تلخو بی حوصله ام

منو انتظار تو کشته دیگه فکری کن که خسته از فاصله ام


رزه می رن خاطراتت توو خونه پرپر جدایی ام قشنگ من

لحظه هام اسیر تنهایینو با یه دریا سوگو گریه می گذرن




دفتر اشعار شمس لنگرودی




در باران



بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند

تا برگردی


و دست تکان دهی
.


روبان های سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران می لرزند


روبان های سفید ، پیچیده بر گل سرخ های بی تاب را ببین
!


بر نمی گردند شعرها



پراکنده نمی شوند


به انتظار تو در باران ایستاده اند


و به لبخندی ، به تکان دستی ، دلخوشند !




تو نیستی


می توانم


چهار فصل را مجاور هم


بر چهار صندلی لهستانی بنشانم


و بشنوم که حرف حساب شان چیست



میتوانم


پای پرستویی را ببینم


خمیر گل سوسن را ورز می دهد.


سنجاقکی که کلاهش را


به سمت خوشه ی پروین تاب میدهد


و با همگان وداع می گوید.


پرچم هایی بر شانه ی لک لک ها


که سرود خوانان به قصر دوالپاها می روند.


می توانم


دانه های ستاره ها را برشته کنم


ودر جیب زنجره ها بریزم


که ترانه ی غمگین نخوانند.


اما قادر نیستم بدانم توکجایی


اکنون که هوا تاریک است


و شغال ها تند تند


اسلحه شان را در بوته های سیاه جاسازی میکنند.


می دانم اکنون آفتاب


کجا نشسته چه فکر میکند


اما تو چنان نیستی


که من به حضور خود در آینه نیز شک می کنم.


آه که چقدر این دو روزه ی زندگی مشکل داشت.


نزدیک

با خالکوب ستاره ها


برتاریکی دست ها


عابران به سوی تو بال می زنند


می آیند


تا در حیاط خانه ی تو


گل های پژمرده ی خود را بکارند


و تو از راهی می رسی


که پریشانی دور می شود...


تو اینهمه نزدیک بودی و اینهمه دور به نظر می رسیدی!


پس پلک هایمان بودی، و دیده نمی شدی!


درهایت را باز کن


ما ایستاده ایم


خیابان های تو ما را پیش می برد


ما می آئیم


تا جای واژه نارنج نارنج


و جای هوا هوا بنشانیم


و در شعری زنده شناور باشیم...


تو نخستین حرفی


که نخستین برگ های بهاری به زبان می آرند


نخستین نانی


که پس از جنگی شوم


از تنور دهکده ای خارج می شود


نخستین نامی


که بر بچه ی زندگی می گذاریم...


در هایت را باز کن


ما می آئیم


با عکس جوانی تو


در جیب پاره مان


و هر چه که نزدیک تر می شویم


تو جوان تر و زیباتر می شوی


درهایت را باز کن


هر چه نشانه است در کف مان


خانه ی توست


ای آزادی!

لحظه موعود
... محبوب من


که ثانیه ها را دور میزنی


و لحظه ی موعود میرسی


هیچ چیز جهان بی اثرنیست


جز بهشت


که به دوزخ خود خو کردیم .


به نام آنکه تو را زیباتر می کنند


چه زشتی ها که نکردند زندگی !...





-------------



نیامدی



صبح


سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید


تونیامدی


گنجشک های منتظر


دور خانه ی من نشستند


و به هر سایه به خود لرزیدند


تو نیامدی


شعر از دلم به دهانم


از لب هایم به دلم پر کشید


تو نیامدی


آفتاب


از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید


تو نیامدی.


مه میداند


که باید برخیزد


و به خانه ی خود بیاید


در سینه ی من






  




  




  


دفتر اشعار حسین پناهی




ازآجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!




سلام

خداحافظ!
چیز تازه ای اگر یافتید،

بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار

*************************

به مادرم گفتم مرا با چیزی عوض کن
چیزی ارزشمند!
چیزی گران!
سوزنی شکسته تا بتوانی با آن خار پایت را درآوری

ارون

همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو ! هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه


چراغ

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

خلال

برهنه برهنه !
جز کاسه ای سفال به جای کلاه ،
آذین زنی نازا
و پوتین کهنه ای بر پینه های پا
بی بندُ عاصی به دایره ها
از انسان کسی نمانده بود ...
جز کاسه ای سفال
که هزار بار ،
از کنار دیگِ پُر
خالی گذشته بود
و پوتینی کهنه که از هزار راه بی برگشت،
بی خود خواهِ خود
او از شعاع آشنائی ،
به شعاع آشناتری می رساند !
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !
این بود سوتِ ناسوته اش ،
آن دَم که پُشت بر جهان خو ساخته ،
چشم در هیچُ پوچ
بابونه خشک می خورد
و خلال می نمود !
روباهِ باد
از خرابه های هم جوار
وهق می زدُ می گذشت
با جاروی بلند دُمش
که هزارتار ِ یال ،
از هزار اسب شهید تشنه هزار جنگ بود !

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم !


دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم !


قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم !


عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم !



کودکان را دوست دارم

ولی از آئینه می ترسم !


سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم !


من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!


من می ترسم...



چقدر شبیه مادرم شده ام

چرا نمی شناسی ام ؟!

چرا نمی شناسمت ؟

می دانم که مرا نمی شنوی

و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

با توام بی حضور تو

بی منی با حضور من

می بینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !


کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانه ام؟
...معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....
کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!
کاش!
----------------------------------------------------
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......

--------------------------------------------------------
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش ...

------------------------------------------------
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست

دفتر اشعار مهدی اخوان ثالث



آخر شاهنامه


این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند

روشنیهای دروغینی

کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را

هان، کجاست

پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه

هان، کجاست ؟

پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
سخت می کوبند
پاک می روبند

هان، کجاست ؟

پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست

در کدامین سو ؟

دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به کشنیهای خشم بادبان از خون
ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان ،تند
نیک بگشاییم
شیشه های عمر دیوان را
ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاییم


با همین دل و چشمهایم ، همیشه
با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،زیاست ،زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم

همیشه




برف 1
پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فارغ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم
کوچه باغ ساکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اند خم
به کجامان میکشاند باز
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامشبار ،از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود


پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
2
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ،افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاکی
و سکوت ساکت آرام
که غم آور بود و بی فرجام
راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
کو ببینم ، لولی ای لولی
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم


اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
3
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانیها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه بشکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت آیین و ره جستن
آن که من در می نوشتم ، راه
و آن که من می کردم ، آیین بود
اینک اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها می نهادم پای
گاهگه با خویش می گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟


همچنان غمبار درهمبار می بارید
4
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت


خوب یادم نیست
5
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد، لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید، می بارید، می بارید

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست




جراحت دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی، یا خیالی بود ؟
خامش، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان

یا که سایه ی دوک زالی بود ؟



خزانی
پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
آنک، بر آن چنار جوان، آنک
خالی فتاده لانهی آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده، پاک، پیکر عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش

پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل، سوی گرمی
و آن نغمه های پاک و بلورین رفت

پاییز جان! چه شوم ، چه وحشتناک

اینک، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت

پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود

چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم





خفتگان

خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی کهن، تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
من نمی رفتم به راه دور
به همین نزدیکها اندیشه می کردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم: ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و ، به دل ، ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من

می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند




دفتر اشعار سهراب سپهری




لولوی شیشه ها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟




درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گل های قالی می لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !




پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید .
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد ،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !




ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام .
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا می دیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
بگذار پنجره را به رویت بگشایم .




انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود .




لحظه گمشده

مرداب اناقم کدر شده بود و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم .

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت .
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد .




در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید .
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود .
عطری در چشمم زمزمه کرد .
رگ هایم از تپش افتاد .
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت :
زمان در من نمی گذشت .
شور برهنه ای بودم .




او فانوسش را به فضا آویخت .

مرا در روشن ها می جست .
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت .
نسیمی شعله فانوس را نوشید .




وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم ،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شد .
پیدا ، برای که ؟
او دیگر نبود .
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت ؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد .
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم :
آنی گمشده بود .

پاداش

گیاه تلخ افسونی ! شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم .
در چشمانم چه تابش ها که نریخت !
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .




غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود .
چه رویاها که پاره نشد !
و چه نزدیک ها گه دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود .
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .




دیار من آن سوی بیابان هاست .
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو : گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی ،
به پاس این همه راهی که آمدم .
جهنم سرگردان

شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم .

مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .




سپیده های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار .

با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !



چه ترا دردی است

کز نهان خلوت خود می زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟



در کجا هستی نهان ای مرغ !

زیر تور سبزه های تر

یا درون شاخه های شوق ؟

می پری از روی چشم سبز یک مرداب

یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟

هر کجا هستی ، بگو با من .

روی جاده نقش پایی نیست از دشمن .

آفتابی شو !

رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر .

مار برق از لانه اش بیرون نمی آید .

و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .

روز خاموش است ،آرام است .

از چه دیگر می کنی پروا ؟
سپیده
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل و ز بال پر سپید .
لب های جویبار
لبریز موج در بستر سپید.
در هم دویده سایه و روشن .
لغزان میان خرمن و دوده
شبتاب مب فروزد در آذر سپید .
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید .
خطی ز نور روی سیاهی است :
گویی بر آبنوس درخشید زر سپید .
دیوار سایه ها شده ویران .
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.


صدای پای آب،

نثار شبهای خاموش مادرم!





اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.


تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم


که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی«تکبیره الاحرام» علف می خوانم،
پی «قد قامت» موج.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود
شهر به شهر.

«حجر الاسو » من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.


چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک " سیلک " .
نسبم شاید، به زنی --------------- در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟


من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.


فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه
سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.



رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.

چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود،
کاسه داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست



و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: «شما»

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

قاطری دیدم بارش«انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی« پند و امثال.»


عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو.»

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین
می آید.

و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.


پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف
می کرد.


و بزی از «خزر» نقشه جغرافی ، آب می خورد.

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.


بوی تنهایی در کوچه فصل.

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.


جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ «نازی» ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.

حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه ' دفع آفات ' .
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر ' لوله کشی ' .
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.

فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.



فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نیون.
قتل یک بید به دست «دولت.»
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در «باغ معلق» می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور
می راند.
روی دریاچه آرام «نگین» ، قایقی گل می برد.



در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

اهل کاشانم، اما


شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،


جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .


روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.


مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

زندگی رسم خوشایندی است.


زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه» ، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.


زندگی «مجذور» آینه است.
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر
زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.


واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.

رخت ها را بکنیم:


آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.


و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون
می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه
دریاها.

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.



پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم


(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم



ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های
صدا می شنویم.

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم.


ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای " هستی " .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است


که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

سرگذشت
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست بع دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک .
مانده بر ساحل
قایقی , ریخته بر سر او ,
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش ,
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را .








دفتر اشعار پروین اعتصامی




مست و هشیار

محتسب مستی گریبانش گرفت
گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفترو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گویم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی ز اینچنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیستاین که خاک سیه اش بالین است

این که خاک سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست،دلی غمگین است
خاک در دیده،بسی جان فرساست
سنگ بر سینه، بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی،این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که درین محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
کودکی کوزه ای شکست و گریست
که: «مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم اوستاد اگر پُرسد؟
کوزه ی اب از اوست از من نیست
زین شکسته شدن دلم بشکست
کار ایام جز شکستن نیست
چه کنم گر طلب کند تاوان؟
خجلت و شرم کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه می دیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست
چیزها دیده و نخواسته ام
دل من هم دل است و آهن نیست
روی مادر ندیده ام هرگز
چشم طفل یتیم روشن نیست
کودکان گریه می کنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من به هیچ دامن نیست؟
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من که مادر من نیست
از چه یک دوست بهر من نگذاشت؟
گر که با من زمانه دشمن نیست؟
دیشب از من خجسته روی بتافت
کز چه معنیت دینه بر تن نیست؟
طوق خورشید گر زمرد بود
لعل من هم به هیچ معدن نیست
لعل من چیست؟ عقده های دلم
عقد خونین به هیچ مخزن نیست
اشک من گوهر بنا گوشم
اگرم گوهری به گردن نیست
کودکان را کلیج هست مرا
نان خشک از برای خوردن نیست
جامه ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست
ترسم آن گه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از من نیست
کودکی گفت: مسکن تو کجاست؟
گفتم آن جا که هیچ مسکن نیست
رقعه دانم زدن به جامه ی خویش
چه کنم؟ نخ کم است و سوزن نیست
خوشه ای چند می توانم چید
چه توان کرد؟ وقت خرمن نیست
درس هایم نخوانده ماند تمام
چه کنم؟ در چراغ روغن نیست
همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا بهر من نشیمن نیست
بر پلاسم نشانده اند از آن
که مرا جامه خز ادکن نیست
نزد استاد فرش رفتم گفت:
«در تو فرسوده فهم این فن نیست
همگنانم قفا زنند همی
که تو را جز زبان الکن نیست
من نرفتم به باغ با طفلان
بهر پژمردگان شکفتن نیست
گل اگر بود، مادر من بود
چون که او نیست گل به گلشن نیست
گل من خاره های پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست
اوستادم نهاد لوح به سر
که چون هیچ طفل کودن نیست
من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست
پشت سر اوفتاده ای فلکم
نقص «حطی» و جرم «کلمن» نیست
مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است بهمن نیست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست
چه کنم؟ خانه ی زمانه خراب!
که دلی از جفاش ایمن نیست
گل بی عیب
کاینهمه خار بگرد تو چراست
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
همنشین بودن با خار خطاست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
هر که نزدیک تو آید، رسواست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
خار دیدیم همی از چپ و راست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خلوت انس و وثاق تو کجاست
عاشقان، در همه جا ننشینند
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گل سرخی و نپرسی که چرا
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
گفت، زیبائی گل را مستای
آن صفائی که نماند، چه صفا است
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ناگریز است گل از صحبت خار
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
ما شکفتیم که پژمرده شویم
این گل تازه که محبوب شماست
عاقبت، خوارتر از خار شود
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
ز دکان دگری باید خواست
این چنین خواستهی بیغش را
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
همه را، راه بدریای فناست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
چه توان کرد، فلک بیپرواست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
خار را نیز درین باغ، بهاست
نتوان گفت که خار از چه دمید
هر چه را خواجه روا دید، رواست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
حق تعالی و تقدس، تنهاست
بنده، شایستهی تنهائی نیست
وانچه برجاست، شبه یا میناست
گهر معدن مقصود، یکی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
گل بی علت و بی عیب، خداست
هر گلی، علت و عیبی دارد
تهیدست
دختری خرد به مهمانی رفت
در صف دخترکی چند خزید

آن یک افگنده بر ابروی گره
وین یکی جامه به یک سوی کشید

این یکی وصله زانوش بنمود
وان به پیراهن تنگش خندید

آن ز ژولیدگی مویش گفت
وین ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن می گفتند
همه را گوش فرا داد و شنید

گفت: خندید به افتاده ، سپهر
زان شما نیز به من می خندید؟

ز که رنجد دل فرسوده من
باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنه خلق
به من از دهر رسید آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم ، از آنک
مار ادبار ، شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بر سر من نکشید

شانه ی موی من ، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید

تلخ بود آنچه به من نوشاندند
می تقدیر ، بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال ولیک
هیچ طفلیم به بازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد؟
که نه خندید و نه جست و نه دوید

جامه ی سبز مرا بند گسست
موزه سرخ مرا ، رنگ پرید

جامه عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم ، شب عید

این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده ای دید رمید

به نوید و به نوا طفل خوشست
من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس به رویم در شادی نگشود
آنکه در بست ، نهان کرد کلید

دوش تا صبح توانگر بودم
زان گهر ها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه به دختر می داد
کاش این درد به دل می گنجید

من کجا بوسه ی مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش می دید

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی ، گهرم را دزدید
دزد و قاضی


برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس

گقت، قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت، از مردم آزاری چه سود

گفت، بد کار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت آن زرها که بردستی کجاست
گفت، درهمیان تلبیس شماست

گفت آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانم و میدانی چه شد

گفت پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پیدا و پنهان کار توست
مال دزدی جمله در انبار تست

تو حکم بر قلم داور میبری
می ز دیوار و تو از دیوار میبری

حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق

میبرم من جامه درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیه دل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده های عقل گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران می خواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب عیب خود مپوش

چیره دستان می ربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه دست

در دل ما حرص آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو قاضی را به هر جا خواست برد
گوهر و اشک



آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه درافتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی به سر راه دید

گفت که ای پیشه و نام تو چیست ؟

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک و تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب از خلق نباید رمید

داد بهر یک ,هنر و پرتوی

آنکه درو گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن , گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده نشین بودم از این پیشتر

دور جهان پرده ز کارم کشید

برد مرا با حوادث نوا

داد تو را پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره به معنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود صباحی امید

تیرگی ملک تنم رنجه کرد

رنگم از آنروی بدینسان پرید

تاب من از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر من سپید

چهر من از چهره ی جان یافت رنگ

نور من از روشنی دل رسید

نکته در اینجاست که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را خرید

کاش قضایم چو تو بر میفراشت

کاش سپهرم چو تو بر مینگرید
ارزش گوهر
مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی ناگاه دید دانهی لعلی به روزنی پنداشت چینهایست، بچالاکیش ربود آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم روزی باین شکاف فتادم ز گردنی چون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدی چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی بینی هزار جلوه بنظاره کردنی در چهرهام ببین چه خوشیهاست و تابهاست افتاده و زبون شدم از اوفتادنی خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی چون فرق در و دانه تواند شناختن آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک درس ادیب را چکند طفل کودنی اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی دانا نجست پرتو گوهر ز مهرهای عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی

دفتر اشعار احمد شاملو


(من و تو)

من وتو یکی دهانیم
که به همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازهتر میسازد
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم،
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهئی برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
روئینه تنیم
و پرستوئی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را

از خدائی گمشده



در لحظه به تو دست می سایم و جهان را در می یابم،
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان.
می وزم، می بارم، می تابم.
آسمان ام
ستاره گان و زمین،

و گندمِ عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان


در جانِ سبزِ خویش.

از تو عبور می کنم
چنان که تُندری از شب.ــ
می درخشم

و فرو می ریزم.





میعاد


در فرا سویِ مرزهایِ تن ات تو را دوست می دارم. آینه ها و شب پره هایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشاده یِ پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرّر کن.

در فراسویِ مرزها یِ تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شورِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر، تا به هجوم کرکس هایِ پایان اش وانهد...
در فراسوهایِ عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهایِ پرده و رنگ.

در فراسوهایِ پیکرهایمان

با من وعده یِ دیداری بده.




شبانه

میانِ خورشیدهایِ همیشه

زیبایییِ تو
لنگریستــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارهگان
بینیازم میکند.


نگاهات
شکستِ ستمگریستــ
نگاهی که عریانییِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونام
شبِ بیروزنِ هرگز

چنان نماید که کنایتی طنزآلود بودهاست.



و چشمانات با من گفتند

که فردا
روزِ دیگریستــ



آنک چشمانی که خمیرمایهیِ مهر است!
وینک مهر تو:

نبردافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجهدرپنجهکنم.



آفتاب را در فراسوهایِ افق پنداشتهبودم.
به جز عزیمت نابهنگامام گزیری نبود
چنین انگاشتهبودم.

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.


میانِ آفتابهایِ همیشه

زیبایییِ تو
لنگریستــ
نگاهات
شکستِ ستمگریستــ

و چشمانات با من گفتند
که فردا

روزِ دیگریست.






با چشمها

با چشمها
ز حیرت این صبح نا بجای
خشکیده بر دریچه خورشید چارطاق
بر تارک سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را
آزاد کردم از
زنجیر های خواب
فریاد برکشیدم:
((-اینک
چراغ معجزه
مردم!
تشخیص نیم شب را از فجر
در چشمهای کوردلی تان
سوئی به جای اگر
مانده است آن‌قدر
تا
از
کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوائی‌تان
این طرفه بشنوید:
در نیم پرده شب
آواز آفتاب را ! ))
(( دیدیم
(گفتند خلق نیمی)
پرواز روشنش را . آری ! ))
نیمی به شادی از دل
فریاد بر کشیدند:
(( با گوش جان شنیدیم
آواز روشنش را ! ))
باری
من با دهان حیرت گفتم
(( ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلائق !
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی .
ور تائبید و پاک مسلمان،
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی ! ))
هر گاو گند چاله دهانی
آتشفشان روشن خشمی شد:
(( این گول بین که روشنی آفتاب را
از ما دلیل می طلبد. ))
توفان خنده‌ها…
((- خورشید را گذاشته،
می خواهد
با اتکا با ساعت شماطه‌دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز بر نگذشته ست.))
توفان خنده…
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم
پیچید.
سرتاسر وجود مرا
گوئی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ئی به تفتگی خورشید
جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنها ترین حقیقت شان بود‌،
احساس واقعیت شان بود،
با نور و گرمیش
مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیش
مفهوم بی فریب صداقت بود.
(ای کاش می توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتی
با نان خشکشان .-
و کاردهای‌شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس !
آفتاب
مفهوم بی دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونه‌ئی
آنان را
این‌گونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش می توانستم
-یک لحظه می توانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
می توانستم.


دفتر اشعار سیمین بهبهانی


سیمین بهبهانی - ترانه سرنوشت - ابراهیم الف

نغمه ی روسپی



بده آن قوطی سرخاب مرا

رنگ به بی رنگی ی خویش

روغن ، تا تازه کنم

پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر که میشکین سازم

گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامه ی تنگم که کسان

تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور که عریانی را

در خمش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری

ه سر و سینه و پستان بخشم

بده آن جام که سرمست شوم

خنی خود خنده زنم

چهره ی ناشاد غمین

هره یی شاد و فریبنده زنم

وای از آن همنفسی دیشب من ه روانکاه و توانفرسا بود

لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم

ندیدم که چنین زیبا بود

وان دگر همسر چندین شب پیش

او همان بود که بیمارم کرد

آنچه پرداخت ، اگر صد می شد

درد ، زان بیشتر آزارم کرد

پر کس بی کسم و زین یاران

غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند

جز لحظه ی کوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی

که کشد ست وفا بر سر من

نه مرا کودکی و دلبندی

که برد زنگ غم از خاطر من

آه ، این کیست که در می کوبد ؟

همسر امشب من می اید

کاین زمان شادی او می باید

لب من ای لب نیرنگ فروش

بر غمم پرده یی از راز بکش

تا مرا چند درم بیش دهند

خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش





*****************



سرود نان



مطرب دوره گرد باز آمد

نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست

شد هماهنگ ناله سازش

ای کوبان و دست افشان شد

دلقک جامه سرخ چهره سیاه

شیزی ز جمع بستاند

سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی ی او

رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز

خنده یی زد به شیخ دستاری

کودکان را به سوی خویش کشید

که : بهار است و عید می اید

مقدم فرخ است و فیروز است

شادی از من پدید می اید

این منم ، پی نوبهار منم

که به شادی سرود می خوانم

لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت

که نه از شادیم پی نانم

مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز

نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می دوم سوی ساز کهنه ی خویش

که همان نغمه را برآرم از او





********************



واسطه



ابرو به هم کشید و مرا گفت

دیگر شکار تازه نداری ؟

اینان ،‌ تمام ، نقش و نگارند

جز رنگ و بوی غازه نداری ؟

دوشیزه یی بیار که او را

حاجت به رنگ و بوی نباشد

وان آب و رنگ ساختگی را

با رنگش آبروی نباشد

دوشیزه یی بیار دل انگیز

زیبا و شوخ کام نداده

بر لعل آبدار هوس ریز

از شوق کس نشان ننهاده

افسون به کار بستم و نیرنگ

تا دختری به چنگ من افتاد

یک باغ ، لطف و گرمی و خوبی

ز انگشت پای تا به سرش بود

دیگر چه گویمت که چه آفت

پستان و سینه و کمرش بود

بزمی تمام چیدم و آنگاه

آن مرد را به معرکه خواندم

مشکین غزال چشم سیه را

نزدیک خرس پیر نشاندم

گفتم ببین !‌ که د همه ی عمر

هرگز چنین شکار ندیدی

از هیچ باغ و هیچ گلستان

اینسان گل شمفته نچیدی

زان پس به او سپردم و رفتم

مرغ شکسته بال و پری را

پشت دری نشستم و دیدم

رنج تلاش بی ثمری را

پاسی ز شب گذشت و برون شد

شادان که وه !‌ چه پرهنری تو

این زر بگیر کز پی پاداش

شایان مزد بیشتری تو

این گفت و گو نرفته به پایان

بر دخترک مرا نظر افتاد

زان شکوه ها که در نگهش بود

گفتی به جان من شرر افتاد

آن گونه گشت حال که گفتم

کوبم به فرق مرد ، زرش را

کای اژدها !‌ بیا و زر خویش

بستان و باز ده گهرش را

دیو درون نهیب به من زد

کاین زر تو را وسیله ی نان است

بنهفتمش به کیسه و بستم

زیرا زر است و بسته به جان است





***********************



افسانه ی زندگی



همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک

خنجرم ،‌ آبداده از زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم !‌ که همچون مار

نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش

پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن

آتشی هست زیر خاکستر

ترسم آتش به جانت اندازم

سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من

سرد و بی رحم همچو شمشیرم

مار زخمین به ضربت سنگم

ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشته ی خویش

یادهایی که قلب سرد مرا

کرده ویرانه یی ز کینه و خشم

که نهان کرده داغ و در مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن

که دو ناساز ابه هم پیوست

من شدم یادگار این پیوند

لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم

آن دو را فتنه در سرا افکند

کودکی بودم و مرا ناچار

گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند

کینه ها خفته گونه گونه بسی

در دل رنجدیده ی سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش

گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت

دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من

شد نهانخانه ی محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من

می کشد روز و شب ز دشمن خویش

دیدم آن نخوت و غرور عجیب

که نیارد فرود ، گردن خویش

دیدم آن قهرمان که چندین بار

زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد

مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهره ی مصمم سخت

از پس میله های سرد و سیاه

آه از آن آخرین ز لبخند

وای از آن واپسین ز دیده نگاه

ددیم آن دوستان که جان دادند

زیر زنجیر ، با هزار امید

دیدم آن دشمنان که رقصیدند

در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک

خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش

بر دل خصم خیره بنشانم

آتشم ، آتشم که آخر کار

خرمن جور را بسوزانم





******************



دندان مرده



و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم

به گور سرد وجشت زا نظر دوخت

شرار حرص آت زد به جانش

طمع در خاطرش صد شعله افروخت

به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور

زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ

نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح

نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ

به نرمی زیر لب تکرار می کرد

سخن های عجیب مرده شو را

که : با این مرده ، دندان طلا هست

نمایان بود چون می شستم او را

فروغ چند دندان طلا را

به چشم خویش دیدم در دهانش

ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد

که اندیشیدم از خشم کسانش

کنون او بود و گنج خفته در گور

به کام پیکر بی جان سردی

به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار

تواند بود درمان بهر دردی

به دست آرد گر این زر ، می تواند

که سیمی در بهای او ستاند

وزان پس کودک بیمار خود را

پزشکی آرد و دارو ستاند

چه حاصل زین زر افتاده در گور

که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟

زر اینجا باشد و بیماری آنجا

به بی درمانی و سختی بمیرد ؟

کلنگ گور کن بر گور بنشست

سکوت شب چو دیواری فرو ریخت

به جانش چنگ زد بیمی روانکاه

عرق از چهره ی بی رنگ او ریخت

ولی با آن همه آشفته حالی

کلنگی می زد از پشت کلنگی

دگر این ، او نبود و حرص او بود

که می کاوید شب در گور تنگی

شراری جست از چشم حریصش

چو آن کالای مدفون شد نمودار

دلش با ضربه های تند می زد

به شوق دیدن زر در شب تار

دگر این او نبود و حرص او بود

که شعف و ترس را پست و زبون کرد

کفن را پاره کرد انگشت خشکش

به بی رحمی سری از آن برون کرد

سری کاندر دهان خشک و سردش

طلای ناب بود ... آری طلا بود

طلایی کز پیش جان عرضه می کرد

اگر همراه با صدها بلا بود

دگر این او نبود و حرص او بود

که کام مرده را ونسرد ، وا کرد

وزان فک کثیف نفرت انگیز

طلا را با همه سختی جدا کرد

سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد

که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟

محک زد زرگر و بی اعتنا گفت

طلا رنگ است و پنداری طلایش







***********************



جیب بر



هیچ دانی ز چه در زندانم ؟

دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده

ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا

یا کجا دیده گشودم به جهان

که مرا زاد و که پرورد چنین

سر پستان که بردم به دهان

هرگز این گونه ی زردی که مراست

لذت بوسه ی مادر نچشید

پدری ، در همه ی عمر ، مرا

دستی از عاطفه بر سر نکشید

کس ، به غمخواری ، بیدار نماند

بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی

کس نکوشید پی یاری ی من

گاه لرزیده ام از سردی ی دی

گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز

خفته ام گرسنه با حسرت نان

گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد

بر بناگوش من و چانه ی من

داشتم چشم ، که آماده شود

نوبتی شام شبی خانه ی من

لیک آن پست ،‌ که با جام تنم

می رهید از عطش سوزانی

نه چنان همت والایی داشت

که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش

باز چندین هنر آموخته ام

نرم و آرام ز جیب دگران

بردن سیم و زر آموخته ام

نیک آموخته ام کز سر راه

ته سیگار چسان بردارم

تلخی ی دود چشیدم چو از او

نرم ، در جیب کسان بگذارم

یا به تیغی که به دستم افتد

جامه ی تازه ی طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش

سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک ، افسوس

دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم نکامی ی خویش

روز و شب همنفس رندانم

شادم از اینکه مرا ارزش آن

هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست

بفزایند هزاران دگر





******************



در بسته



باز کن ! این در به رویم باز کن

باز کن ! کان دیگران را بسته اند

خستگی بر خاطرم کمتر فزای

زانکه بیش از حد کسانش خسته اند

باز کن !‌ این در به رویم باز کن

تا بیاسایم دمی از رنج خویش

در همی در کیسه ام شایان توست

باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را

ریزم امشب یک به یک بر بسترت

و آن چه با من پنجه های جور کرد

من به پاداش آن کنم با پیکرت

امشب از آزار کژدم سیرتان

سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام

گفتمت زن لیک تو زن نیستی

رو سوی ماه سیاه آورده ام

دخمه یی در پشت این دهلیز هست

از تو ، وان بیچاره همکاران تو

بر در و دیوار آن بنوشته اند

یادگاری بی وفا یاران تو

باز کن تا این شب تاریک را

با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم

دامن ننگین تو آرم به دست

تا به کام خویش ننگین تر کنم

باز کن کان غنچه ی پژمرده را

پایمال عشق کوتاهم کنی

وز فراوان درد و بیماری سحر

یادبودی نیز همراهم کنی

باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن

کاین در محنت به رویم بسته به من

درد خود بر رنج من افزون مساز

کاین دل رنجیده ، تنها خسته به





************************



دیدار

چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست

تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من

چه می بینم پس از یک چند دوری

که می لرزد ز شادی پیکر من

تو را می بینم و می دانم امروز

همان هستی که بودی سال ها پیش

درین چشم و درین چهر و درین لب

نشانی نیست از تردید و تشویش

تو رامی بینم و می لرزم از شوق

که دامان تو را ننگی نیالود

پرندی پرتو خورشید ، آری

نکو دانم که با رنگی نیالود

تو را می دانم ای همگام دیرین

که چون کوه گران و استواری

نه از توفان غم ها می هراسی

نه از سیل حوادث بیم داری

غروری در جبینت می درخشد

نگاهت را فروغی از امیدست

تو می دانی ، به هر جای و به هر حال

شب تاریک را صبحی سپیدست

ز شادی می تپد دل در بر من

به چشمم برق اشکی می نشیند

بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج

فرو می بلعدش تا کس نبیند



****************



تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد

ناله کرد از رنج بی همبستری

سر ، میان هر دو دست خور فشرد

از غم تنهایی و بی همسری

رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند

در دل آشفته اش بیدار شد

گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد

روشنی ها پیش چشمش تار شد

آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ

سر کشید و جان گرفت و زنده شد

شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس

چهره اش در تیرگی تابنده شد

دیده اش در چهره ی زن خیره ماند

ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود

چنگ بر دامان او زد بی شکیب

لیک رویایی خیال انگیز بود

در دل تاریک شب ، بازو گشود

وان خیال زنده را در بر گرفت

اشک شوقی پیش پای او فشاند

دامنش را بر دو چشم تر گرفت

بوسه زد بر چهره ی زیبای او

بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد

خست با دندان لب او را ، ولی

بر لبان تشنه ی خود نیش زد

گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر

پرده ی رؤیای او را پاره کرد

سوزش جانکاه نیش پشه ها

درد بی درمان او را چاره کرد

نیم خیزی کرد و در بستر نشست

بر لبان خشک سیگاری نهاد

داور اندیشه ی مغشوش او

پیش او ، بنوشته ی مغشوش او

پیش او ، بنوشته طوماری نهاد

وندر آن طومار ، نام آن کسان

کز ستم ها کامرانی می کنند

دسترنج خلق می سوزند و ، خویش

فارغ از غم زندگانی می کنند

نام آنکس کز هوس هر شامگاه

در کنار آرد زنی یا دختری

روز ، کوشد تا شکار او شود

شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری

او درین بستر به خود پیچید مگر

رغبتی سوزنده را تسکین دهد

وان دگر هر شب به فرمان هوس

نو عروسی تازه را کابین دهد

سردی ی تسکین جانفرسای او

چون غبار افتاد بر سیمای او

زیر این سردی ، به گرمی می گداخت

اخگری از کینه ی فردای او





*****************



نگاه آشنا

ای شرمگین نگاه غم آلود

پیوسته در گریز چرایی ؟

با خنده ی شکفته ز مهرم

آهسته در ستیز چرایی ؟

شاید که صاحب تو ، به خود گفت

در هیچ زن عمیق نبیند

تا هیچگه ز هیچ پری رو

نقشی به خاطرش ننشیند

اما ز من گریز روا نیست

من ، خوب ، آشنای تو هستم

اینسان که رنج های تو دانم

گویی که من به جای تو هستم

باور نمی کنی اگر از من

بشنو که ماجرای تو گویم

در خاطرم هر آن چه نشانی است

یک یک ، ز تو ، برای تو گویم

هنگام رزم دشمن بدخواه

بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟

گاه ز پا فتادن یاران

کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟

هنگام بزم ، این تو نبودی

از شوق ، دلفروز و درخشان ،

جان بخش چون فروغ سحرگاه

رخشنده چون ستاره ی تابان ؟

در تنگی و سیاهی زندان

سوزنده چون شرار تو بودی

آرام و بی تزلزل و ثابت

با عزم استوار تو بودی

اینک درین کشکش تحقیر

خاموش و پر غرور تویی ، تو

از افترا و تهمت دشمن

آسوده و به دور تویی ،‌ تو

ای شرمگین نگاه غم آلود

دیدی که آشنای تو هستم ؟

هنگام رستخیز ثمربخش

همرزم پا به جای تو هستم ؟





******************



به سوی شهر



دهقان کنار کلبه ی خود بنشست

در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده اش تلاطم رنجی بود

در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد

پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد

دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامه ی فرزندش

سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام

لرزید و هر دو شانه ی خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت

صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زنده ی تابستان

پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب

در کشتزار ، شور به پا می کرد

با جی جیر دانه ی گندم را

از ساقه های کاه جدا می کرد

یک سال انتظار پر از امید

پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات

شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل ، سخت

شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر ؟

آن سال های پر برکت چون شد ؟

مالک رسید و برد از او سهمی

وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند

اما یقین بهموسم یخبندان

اهل و عیال ، گرسنه می ماند

گویند شهر چاره ی او دارد

در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست

غم نیست رنج نیست ولی نان هست

فردا سه رهنورد ، ره خود را

سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی

دهقان و همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام

در پی ، غم گذشته ی محنت بار

شش پای پینه بسته ی بی پاپوش

می کوفت روی جاده ی ناهموار





**********************



هدیه ی نقره



هدیه ات ، ای دوست !‌دیشب تا سحر

ارم بود و با من راز گفت

بی زبان با صد زبان شیرین و گرم

قصه ها در گوش جانم بز گفت

قصه ها از آرزو های دراز

کز تباهی شان کسی آگه نشد

نقل ها از اشک ها کاندر خفا

جز نثار خاک سر در ره نشد

من ، درین نقش و نگار دلفریب

رازتلخ زندگانی دیده ام

چشم های خسته از اندوه و رنج

چهره های استخوانی دیده ام

ددیه ام آن کارگاه تیره را

با فضای تنگ دود آلود او.

رنگ دارد نفرت آور دود او

درد دل ها ناله ها تک سرفه ها

همصدای تق تق ابزار کار

می کند برپا هیاهوی عجیب

سینه سوز و جانگداز و مرگبار

ددیه ام آن قطره ی خونی که ریخت

بر درخشان نقره یی از سینه یی

پاره یی دل بود و خونش کرده بود

بیم فردایی ،‌ غم دوشینه یی

سایه ی ترسی به چهری نقش بست

وای !‌ اگر دانند از بیماریم

کودکان را از کجا نانی برم

روزگار تنگی و بیکاریم ؟

دیده ام آن طفل کارآموز را

با رخ در کودکی پژمرده اش

گاه ، همچون اخگری سوزان شود

چهر از استاد سیلی خورده ا ش

اشک ریزد اشک دردی جانگداز

زان دو چشم چون دو الماس سیاه

بیم عمری زندگی با درد و رنج

می تراود زان توانفرسانگاه

آب و رنگ هدیه ات ای نازنین

از سرشک دیده و خون دل است

بازگرد و بازش از من بازگیر

زانکه بهر من قبولش مشکل است

گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف

چشم ظاهر بین سیمین کور بود

وانچه را با چشم باطن دید او

آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود





*********************



رقاصه



در دل میخانه سخت ولوله افتاد

دختر رقاص تا به رقص در آمد

گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین

از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد

نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام

قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت

پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج

آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

لرزه ی شادی فکند بر تن مستان

جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج

پولک زر بر پرند جامه ی او بود

پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج

آن کمر همچو مار گرسنه پیچان

صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب

ران فریبا ز چک دامن شبرنگ

چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب

رقص به پایان رسید و باده پرستان

دست به هم کوفتند و جامه دریدند

گل به سر آن گل شکفته فشاندند

سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند

دختر رقاص لیک چون شب پیشین

شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید

چهره به هم در کشید و مشت گره کرد

شادی ی عشاق خسته را نپسندید

دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود

مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت

باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز

حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

اوست که شادی به جمع داده همه عمر

لیک دلش شادمان دمی نتپیده

اوست که عمری چشانده باده ی لذت

خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده

اوست که تا نالهاش غمی نفزاید

سوخته اندر نهان و دوخته لب را

اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت

رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را

آه که باید ازین گروه ستمگر

داد دل زار و خسته را بستاند

شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر

پای به زنجیر بسته را برهاند

بانگ بر آورد ای گروه ستمگر

پشت مرا زیر بار درد شکستید

تشنه ی خون شما منم ، منم آری

گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است

مستی ی او امشب از حساب فزون است

آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم

مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است

باز خروشید دخترک که : بگویید

کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟

کیست که فردا ز خود به خشم نراند

نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟

کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست

تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟

زندگیم را ز نو دهد سر و سامان

دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟

گفته ی دختر ، میان مجمع مستان

بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند

پاسخ او زان گروه می زده این بود

از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند



************************



فوق العاده



نیمی از شب می گذشت و خواب را

ره نمی افتاد در چشم ترم

جانم از دردی شررزا می گداخت

خار و سوزن بود گفتی بسترم

بر سرشکم درد و غم می بست راه

می شکست اندر گلو فریاد من

بی خبر از رنج مادر ، خفته بود

در کنارم کودک نوزاد من

خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش

بر لب و بر گونه و سیمای او

نقش یاران را کشیدم در خیال

تا مگر یابم یکی مانای او

شرمگین با خویش گفتم زیر لب

با چه کس گویم که این فرزند توست ؟

وز چه کس نالم که عمری رنج او

یادگار لحظه یی پیوند توست ؟

گر به دامان محبت گیرمش

همچو خود آلوده دامانش کنم

ننگ او هستم من و او ننگ من

ننگ را بهتر که پنهانش کنم

با چنین اندیشه ها برخاستم

جامه و قنداق نو پوشاندمش

بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم

زان سپس با نام مینا خواندمش

ساعتی بگذشت و خود را یافتم

در گذرگاهش و در پشت دری

شسته روی چون گل فرزند را

با سرشک گرم چشمان تری

از صدای پای سنگینی فتاد

لرزه بر اندام من ، سیماب وار

طفل را افکندم و بگریختم

دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار

روز دیگر کودکی بازش خبر

می کشید از عمق جان فریاد را

داد می زد : ای ! فوق العاده ای

خوردن سگ ، کودک نوزاد را





************************



معلم و شاگرد



بانگ برداشتم : آه دختر

وای ازین مایه بی بند و باری

بازگو ، سال از نیمه بگذشت

از چه با خود کتابی نداری ؟

می خرم ؟

کی ؟

همین روزها

آه

آه ازین مستی و سستی و خواب

معنی ی وعده های تو این است

نوشدارو پس از مرگ سهراب

از کتاب رفیقان دیگر

نیک دانم که درسی نخواندی

دیگران پیش رفتند و اینک

این تویی کاین چنین باز ماندی

دیده ی دختران بر وی افتاد

گرم از شعله ی خود پسندی

دخترک دیده را بر زمین دوخت

شرمگین زینهمه دردمندی

گفتی از چشمم آهسته دزدید

چشم غمگین پر آب خود را

پا ،‌ پی پا نهاد و نهان کرد

پارگی های جوراب خود را

بر رخش از عرشق شبنم افتاد

چهره ی زرد او زردتر شد

گوهری زیر مژگان درخشید

دفتر از قطره یی اشک ، تر شد

اشک نه ، آن غرور شکسته

بی صدا ، گشته بیرون ز روزن

پیش من یک به یک فاش می کرد

آن چه دختر نمی گفت با من

چند گویی کتاب تو چون شد ؟

بگذر از من که من نان ندارم

حاصل از گفتن درد من چیست

دسترس چون به درمان ندارم ؟

خواستم تا به گوشش رسانم

ناله ی خود که : ای وای بر من

وای بر من ، چه نامهربانم

شرمگینم ببخشای بر من

نی تو تنها ز دردی روانسوز

روی رخسار خود گرد داری

اوستادی به غم خو گرفته

همچو خود صاحب درد داری

خواستم بوسمش چهر و گویم

ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم

هر دو بر شاخه ی زندگانی

برگ پژمرده از باد سردیم

لیک دانستم آنجا که هستم

جای تعلیم و تدریس پندست

عجز و شوریدگی از معلم

در بر کودکان ناپسندست

بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله ها را شکستم

دیده می سوخت از گرمی ی اشک

لیک بر اشک وی راه بستم

با همه درد و آشفتگی باز

چهره ام خشک و بی اعتنا بود

سوختم از غم و کس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود





**********************



میراث



آرام بگیر طفل من ، آرام

وین شادی ی کودکانه را بس کن

بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود

بیدردی بیکرانه را بس کن

آرام بگیر ،‌طفل من ،‌آرام

آِفته و بی قرار و دلتنگم

دیوانه و گیج و مات و سرگردان

در ماتم دوستان یکرنگم

امروز دمی کنار من بنشین

بر سینه ی من بنه سر خود را

بازوی ظریف و خرد رابگشای

در بر بفشار مادر خود را

اشکش بزدا به نرمی انگشت

با دست ظریف خویش بنوازش

با دیده ی کنجکاو خود ، بنگر

بر دیده ی او ،‌ که دانی از رازش

ای کودک نازنین ، چنین روزی

اوراق کتاب عشق را کندند

اوراق کتاب عشق را آن روز

در آتش خشم وکینه افکندند

ای کودک نازنین ، چنین روزی

بس غنچه ی عشق و آرزو ، پژمرد

بس غنچه ی عشق و آرزو را باد

با خود به مزار ناشناسی برد

امروز هزار حیف !‌ حتی باد

یک لحظه شمیمشان نمی آرد

ای کودک نازنین ، نمی دانی

کاین درد به جان من ،چه سنگین است

می میرم و ناله بر نمی آرم

لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟

این کینه که خوانده یی ز چشمانم

بر گیر و به قلب خویش بسپارش

از بود و نبود دهر این میراث

از من به تو می رسد .... نگهدارش





***********************



ناشناس



آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟

چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش

چیست این ؟ آتشی ست جان افروز

چیست این ، اختری ست عالمتاب

چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشی ی تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیده ی تو لبخندی ست

که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست

شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد ، چو بوسه ی مادر

به رخ نازدانه فرزندش

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل زما جدا داری

آه ، ای ناشناس !‌ می دانم

که زبان مرا نمی دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می خوانی







*********************



آغوش رنجها



وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم

که به او شرح حال خود گویم

محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او

قصه ی پر ملال خود گویم ؟

هر چه سوی گذشته می نگرم

جز غم و رنج حاصلم نبود

چون به اینده چشم می دوزم

جز سیاهی مقابلم نبود

غمگساران محبتی !‌ که دگر

غم ز تن طاقت و توانم برد

طاقت و تاب و صبر و آرامش

همگی هیچ نیمه جانم برد

گاه گویم که : سر به کوه نهم

سیل آسا خروش بردارم

رشده ی عمر و زندگی ببرم

بار محنت ز دوش بردارم

کودکانم میان خاطره ها

پیش ایند و در برم گیرند

دست القت به گردنم بندند

بوسه ی مهر از سرم گیرند

پسرانم شکسته دل ،‌پرسند

کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟

که ز پستان مهر ، شیر نهد

بر لب شیرخوار خواهر ما ؟

کودکان عزیز و دلبندم

زندگانی مراست بار گران

لیک با منتش به دوش کشم

که نیفتد به شانه ی دگران





*************************



کارمند



مرا امشب ای زن ،‌دمی همزبان شو

که تا قصه ی درد خود بازگویم

تو را گویم آن غم که با کس نگفتم

که گر راز گویم به همراز گویم

تو را دانم ای زن گر افتد گزندی

پناهی نداری مگر بازوانم

دریغا !‌ از این ماجرا شرمگینم

که خود بی پناهم که خود ناتوانم

چه دردی ست ، آوخ ، چه درد گرانی

پی لقمه یی نان ، به هر سو دویدن

بر نکسان دغل ایستادن

به پای فرومایه مردم خمیدن

بسا روزگاران که طی شد ز عمرم

که با خون دل خنده بر لب نهادم

دریغا که با سفلگی خو گرفتم

ز بس سفلگان را به پای اوفتادم

رییس است او کارمندویم من

غلط رفت ! من بنده ی پست اویم

که غیر از خطایش صوابی نبینم

که غیر از رضایش رضایی نجویم

ندانم خطا ، باز ، از من چه سر زد

که امروز بار دگر خشمگین شد

ز جا جست ناگه خروشان و جوشان

دو چشمش پر از خون رخش پر ز چین شد

چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم

پریشان شدم زان همه هرزه گویی

به نرمی نگاهی به هر سو فکندم

گرینده از بیم آبرویی

نهانی ز رحم و ز رقت نشانی

به چشمان یاران همکار دیدم

سراپای من شعله ی خشم و کین شد

ز دل ناله یی آتشین برکشیدم

لبم باز شد تا به فریاد گویم

چه نازی که این منصب و پایه داری؟

از آن در چنین پایه یی استواری

که از پستی و سفلگی مایه داری

کدامین هنر داری از من فزونتر

مگردزدی و ژاژخایی و پستی ؟

ترا گر نبود این هنرها که گفتم

نبودی در این پایه کامروز هستی

ولی زان همه گفته ها برنیامد

ز لبهای خشکم مگر دود آهی

که دانسته بودم که نان خواهد از من

زن خسته ی ،‌ کودک بی گناهی

چو دل بسته بودم بدین زندگانی

ز آزادی و بی نیازی گسستم

فرومایگی بین که طبع غنی را

به پای فرومایه مردم شکستم

کنون بهرت آورده ام نان چه نانی

ز خواری و از بندگی حاصل من

خورش گر ندارد مکن ناسپاسی

که آغشته ، ای زن !‌ به خون دل من





***************************



خون بها



مرکبی از توانگری مغرور

آفتی شد به جان طفلی خرد

طفل در زیر چرخ سنگینش

جان به جان آفرین خویش سپرد

پدر و مادر فقیرش را

خلق از این ماجرا خبر دادند

آن دو بدبخت روزگار سیاه

شیون و آهو ناله سر دادند

مادر از جانگدازی آن داغ

بر سر نعش طفل رفت از هوش

خشک شد اشک دیدگان پدر

خیره در طفل ماند ،‌ لال و خموش

وان توانگر پیام داد چنین

که : به در شما دوا بخشم

غرق خون شد اگر چه طفل شما

غم چه دارید ؟ خون بها بخشم

ئای از این سفلگان که اندیشند

زر به هر درد بی دواست ،‌ دوا

زر به همراه داغ می بخشند

داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟

بار اول ،‌ جواب آن پیغام

بود پیدا که غیر عصیان نیست

لیک معلوم شد ضعیفان را

پنجه با زورمند ، آسان نیست

عاقبت خون بها قبول افتاد

زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود

که به رد عطیه و انعام

طفل را هستی ی دوباره نبود

روزی آن داغدیده مادر را

دوستی بی خبر ز یار و دیار

فارغ از ماجرای محنت دوست

آمد از بهر پرسش و دیدار

نگهی خیره ، هر طرف ،‌ افکند

خانه را با گذشته کرد قیاس

با گلیمی اتاق زینت داشت

روی در بود پرده یی کرباس

در زوایای فقر ، این ثروت

سخت در چشم زن بعید آمد

نگهش زیرکانه می پرسید

کاین تجمل چسان پدید آمد ؟

مادر داغدیده گفتی خواند

که چه پرسش به دیدگان زن است

کرد دیوانه وار ناله و گفت

وای !‌این خون بهای طفل من است





**************************



فرشته ی آزادی



سال ها پیش از این ، فرشته ی من

بند بر دست و مهر بر لب داشت

در نگاه غمین دردآمیز

گله ها از سیاهی شب داشت

سال ها پیش از این ، فرشته ی من

بود نالان میان پنجه ی دیو

پیکرش نیلگون ز داغ و درفش

چهره اش خسته از شکنجه ی دیو

دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را

نیزه در سینه و گلو کرده

مشتی از خون او به لب برده

پوزه ی خود در آن فرو کرده

زوزه از سرخوشی برآورده

که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست

وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا

راحت جان و مایه ی هستی ست

زان ستم های سخت طاقت سوز

خون آزادگان به جوش آمد

ملتی کینه جوی و خشم آلود

تیغ بگرفت و در خروش آمد

مردمی ، بند صبر بگسسته

صف کشیدند پیش دشمن خویش

تا سر اهرمن به خاک افتد

ای بسا سر جدا شد از تن خویش

نوجوان جان سپرد ومادر او

جامه ی صبر خویش چک نکرد

پدرش اشک غم ز دیده نریخت

بر سر از درد و رنج خاک نکرد

همسرش چهره را به پنجه نخست

ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست

زانکه دانسته بود کاین همه رنج

پی آزادی فرشته ی اوست

اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو

ناله از فرط ضعف بر نکشد

لیک زنهار !‌ ای جوانمردان

که دگر دیو تازه سر نکشد





**********************



گمشده



به زیبنده و نازنین کودکی

پلیدان نکس نظر دوختند

ربودند او را به افسون و رنگ

به نکس تر از خویش بفروختند

پدر رنج برد و به هر سوی گشت

ز گمگشته اما نشانی ندید

ببارید مادر بسی خون ز چشم

بسی جامه از تاب دوری درید

بر این داستان روزگاری گذشت

پژوهیدن و جستن از یاد رفت

که خویشان گمگشته پنداشتند

که آن نوگل تازه بر باد رفت

در آن ناامیدی در آمد کسی

که دارم ز گمگشته کودک نشان

بتابید از این مژده از نو فروغ

به غمخانه ی تیره ی خامشان

پدر ، شادمان ،‌ همره رهنما

شتابان به دیدار کودک دوید

به بیغوله یی دید فرزند را

چه دیدن !‌ که ای کاش هرگز ندید

پسر ، لیک چون دختران ، دلفریب

دو رخ پرز گلگونه ، چون دلبران

دو لب بوسه جوی و ز نخ بوسه بخش

دو گیسو فروهشته چون دختران

پسر را نگه بر پدر اوفتاد

در آن تیره روزی پدر را شناخت

برافروخت رخسارش از تاب شرم

ولی آشنایی هویدا نساخت

پدر را مگر خوار و ننگین نخواست

که بر خورد او با پدر سرد بود

نگاهش ، ولی داستان ها سرود

که جانسوز ، از نغمه ی درد بود

مرا تا برقصم بر نکسان

به مشت و به سیلی فرو کوفتند

مرا ،‌ تا بخوانم به بزم خسان

به دشنام و تندی برآشوفتند

به خون دلم ، بر رخ زدند

که سوی فرومایگان رو کنم

مرا خار کردند بستر ، مگر

به همبستری با خسان خو کنم

پدر خواند افسانه ی درد را

ز چشمان افسانه پرداز او

دلش خون شد از رنج آن داستان

که انجام او بود ،‌ آغاز او

به او مهر او گفت :‌ چهرش ببوس

از این دام ننگین ، رهاییش ده

دگر باره بیگانه اش کن ز بند

به آزادگی آشناییش ده

به او خشم او گفت :‌ خونش بریز

که این مایه ی زردی ی روی توست

گواهت به پستی بر دشمنان

همین کودک روسبی خوی توست

پدر خسته جان ،‌ شرمگین ،‌ دردمند

نه یارای مهر و نه پروای خشم

نبینند تا اشک اندوه او

بتابید روی و بگرداند چشم

پسر را همان گونه بر جا نهاد

وز آنجا غمش را به همراه برد

به آن رهنما گفت : فرزند من

نه این است .... او دیرگاهی ست ... مرد





***************************



بستر بیماری

همراز من !‌ ز ناله ی خود هر چند

چشم تو را نخفته نمی خواهم

یک امشبم ببخش که یک امشب

نالیدن نهفته نمی خواهم

بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم

امشب طریق ناله بیاموزم

تب ، ای تب !‌ از چه شعله کشی در من ؟

آتش به خرمنم ز چه اندازی؟

شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ

من رنگ بازم و تو نمی بازی

مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن

بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن

عمری به سر رسید ، سراسر رنج

حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ

امشب اگر دو دیده فرو بندم

از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ

این شوخ چشم دختر گل پیکر

فردا که را خطاب کند مادر ؟

راز درون تیره ی من داند

این سایه یی که بر رخ دیوار است

این سایه ی من است و به خود پیچد

او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیما است

آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست

وان گیسوی پریش ، چه نازیباست

پاشدیه ام به خاک و ، نمی دانم

شیرین شراب جام چه کس بودم

بس ‌آرزو که در دل من پژمرد

آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟

در عالمی ز نغمه ی پر دردم

آشوب دردخیز به پا کردم

حسرت نمی برم که چرا جانم

سرمست از شراب نگاهی نیست

یا از چه روی ، این دل غمگین را

الفت به دیدگان سیاهی نیست

شد خاک ، این شرار و به دل افسرد

وان خاک را نسیم به یغما برد

زین رنج می برم که چرا چون من

محکگوم این نظام فراوان است

بندی که من به گردن خود دارم

دیگر سرش به گردن ایشان است

آری !‌ به بند بسته بسی هستیم

از دام غم نرسته بسی هستیم

همبندی های خسته و رنجورم

پوسیدنی است بند شما ، دانم

فردا گل امید بروید باز

در قلب دردمند شما ،‌ دانم

گیرم درخت رنگ خزان گیرد

تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد







**************************



زن در زندان طلا



مرا زین چهره ی خندان مبینید

که دل در سینه ام دریای خون است

به کس این چشم پر نازم نگوید

که حال این دل غمدیده چون است

اگر هر شب میان بزم خوبان

به سان مه میان اخترانم

به گاه جلو و پکوبی و ناز

اگر رشک آفرین دیگرانم

اگر زیبایی و خوشبویی و لطف

چو دست من ،‌ گل مریم ندارد

اگر این ناخن رنگین و زیبا

ز مرجان دلفریبی کم ندارد

اگر این سینه ی مرمرتراشم

به گوهرهای خود قیمت فزوده

اگر این پیکر سیمین پر موج

به روی پرنیان بستر ، غنوده

اگر بالای زیبای بلندم

به بالا پوش خز ، بس دلفریب است

میان سینه ی تنگم ، دلی هست

که از هر گونه شادی بی نصیب است

مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن

نه آزادی نه استقلال دارم

مرا این عیش ، از اندوه خلق است

ولی آوخ زبانی لال دارم

نه تنها مرکب و کاخ توانگر

میان دیگران ممتاز باید

زن اشراف هم ملک است و این ملک

ظریف و دلکش و طناز باید

مرا خواهد اگر همبستر من

دمادم با تجمل آشناتر

مپندار ای زن عامی مپندار

مرا از مرکب او پربهاتر

چه حاصل زین همه سرهای حرمت

که پیش پای کبر من گذارند ؟

که او فردا گرم از خود براند

مرا پاس پشیزی هم ندارند

لبم را بسته اند اندیشه ام نیست

که زرین قفل او یا آهنین است

نگوید مرغک افتاده در دام

که بند پای من ، ابریشمین است

مرا حسرت به بخت آن زن اید

که مردی رنجبر همبستر اوست

چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست

که همکار و شریک و همسر اوست

تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه

چراغی هم به راه من فراگیر

نیم بیگانه ، من هم دردمندم

دمی هم دست لرزان مرا گیر





********************



ای زن



ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی

گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم

گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟

تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار ، غنچه و گل زاید

ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، ایا کس

کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجسته ی فرخ پی

در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی

کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی

بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی

تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید

خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما

آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری

شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی

و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی

از کینه و ستیزه ی پی گیرت

دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود ، سر و جان بخشی

بر دشمنان ، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی

در گوش مرد ، نغمه ی همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما

نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد

بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی

جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز

هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت

تقوای مرمی ،‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت

طوطی ندیده کس به شکرخایی

استادتو ، به داتش همچون آب

ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت

بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز ، سر بلندی و از امروز

صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم

کرسی نشین خانه ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی

در کار خویش ، آگه و دانایی

ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش

کز تنگنای جهل برون ایی

بند نفاق پای تو می بندد

این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان

نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی

تا خود به پاسخم چه بفرمایی







**************************



من با توام

من با تو ام ای رفیق ! با تو

همراه تو پیش می نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام تو ام ،‌ بکش به راهم

همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه ی سخت بی شکستی

زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ



شاعر:سیمین بهبهانی